متکلم وحده
تمام روز فکر کردم برای آخرین بار چه برایت بنویسم، هیچ به ذهنم نیامد. آدم وقتی متکلم وحده میشود چقدر میتواند حرف بزند. یک روز، دو روز، سه روز، یک…
تمام روز فکر کردم برای آخرین بار چه برایت بنویسم، هیچ به ذهنم نیامد. آدم وقتی متکلم وحده میشود چقدر میتواند حرف بزند. یک روز، دو روز، سه روز، یک…
امروز آمدهام پایین ساختمان بلندی که در آن زندانی شده بودم. بعد از چند وقت طولانی حالا پا روی زمین میگذارم. کمی قدم میزدم، شاید دیوانگی باشد اما دستانم را…
این من هستم که برای تو نامهای مینویسم، خوشحال نباش! زیرا در این نامه خبر از حال خوب و خبری خوب نیست. تو که مرا میشناسی، من تنها وقت دردهایم…
یک سرپناه دید. شروع کرد به دویدن به سمتش، تقریبا خیس شده بود. +3
چهارده سال داشتم. از تهران به یکی از محلههای اطراف کرج اسبابکشی کردیم. +3
ساکت نشسته بودم که خواهرم با پرتاب خودش در کنارم روی مبل بیمقدمه گفت: «میخواهی در مورد معنای زندگی بدانی؟». من که هنوز در شوک پرتاب چند امتیازی او روی…
بازم هم روزی دیگر، کنار حوض نشستم و شلوارم را تا زانو تا کردم پایم را داخل حوض فیروزهای گذاشتم. صدای جیغ جیغ بچهها از دالانهای خونه اقاجون رو میشنیدم.…