این بار به جای خودکار، مداد مشکی برداشتم؛ میخواهم هرجا که زیادهروی کردم بدون هیچ جا ماندنی پاک کنم.
دچار خود سانسوری شدهام. اره خودم را سانسور میکنم. وقتی به خودم نگاه میکنم و یا با خودم حرف میزنم، میگویم این واقعا تو هستی؟ یا این فقط ساختهی خودسانسوریهای ذهنته یا برای خودت هم ماسک به صورت زدهای؟
دارم به تظاهر کردن فکر میکنم. تظاهر چه مفهومی دارد که اینگونه روی زندگیام چمباتمه زده. گاهی ادما برای اینکه احوالشان را نشان بقیه ندهند، تظاهر میکنند. گاهی هم وقتی بخواهد دروغی بگویند. در زندگی من هم این معنا را دارد، اما چیزی فراتر از دروغ گفتن است. دروغ به دیگران نه، دروغ به خودم. دروغگوی خوبی هستم حالم را با همین دروغها خوب میکنم. گاهی وقتا که از تظاهر کردن خسته میشوم، گوشیم را یک کناری میاندازم. گوشهای دنج در خانه پیدا میکنم و انجا مینشینم و مثل کودکیهایم خودم را غرق کتاب میکنم انقدر میخوانم و میخوانم تا روحم را تسکین دهد. یکی از وظایف نویسنده تسکین روحهای زخم خورده است. اصلا چرا ما به سوی نوشتن شوق داریم؟ بنظرم کاغذ تنها محملی است که در ان خودت هستی بدون هیچ رنگی بدون هیچ ارایشی و ماسکی.
به قول ماریو بارگاس یوسا
مینویسم؛ چون غمگینم.
مینویسم، چون نوشتن یکی از راههای مبارزه با اندوه است…
همه این ها را پشت هم ردیف کردم که بگویم:
بزرگ شدن طوفانی بود که تمام تنم را در خودش درنوردید. الان که خودم را عضوی از بزرگسالها میدانم، میفهمم دلیل اصلی تظاهر کردن، بزرگ شدن است.
تظاهر اصلا از چه میآید؟ سر راست بگویم وقتی هیچ حوصلهای در تو نباشد، پیدایش میشود.
بنظرم این طوفان تنها با نوشتن و خواندن تسکین مییابد.
و این روزها من بشدت تظاهر به زندگی کردن میکنم؛ درحالی که دیگه جونی ندارم برای مقابله با سختیهای زندگی.
به خودم میگم این روزها هم میگذره ولی هر روزی که داره میگذره متاسفانه شرایط بدتر میشه.
برات بهترینهارو از خدا میخوام ریحانه نازنینم.
نه در حد تظاهر به خوشبختی بلکه یک خوشبختی واقعی و همیشگی.
میگذره. الهیی که روزات بشن سرشار از ارامش جوری که نیازی به تظاهر کردن نداشته باشی شقایق عزیزم. برای تو از ته دل شادی و موفقیت میخوام.مرسی عزیزم ازت.