تا به حال به خانههایمان فکر نکردهام. میگویم خانههایمان جسارتا منظورم این نیست که ما انقدر پولدار هستیم که پولهایمان را در خاکی حاصلخیز ریختهایم و خانهای در آن کاشتهایم، نه.
منظورم همان خانههای مستاجری است که همه چند صباحی در آنها روزشان را شروع کرده و شب با تنی خسته و له شده در میان تشک و پتویشان خود راه رها کرده و ساعاتی از 24 ساعت را در خاموشی سپری کردهاند.
آنهاییام که خوابشان نمیبرد لابد تختشان گرم و نرم نیست یا شاید ذهنشان گرم و نرم نیست.
عدهای هم نه ذهنشان گرم و نرم است نه رختخوابشان.
اما خوابی زمستانی دست آنها را میگیرد و با خود میبرد.
من جز همین یک دسته هستم. مشکلاتم را با خواب زمستانی حل میکنم.
ساعاتی که موتور مغزم رو به اتش گرفتن است سر روی پالشت میگذارم و پتو را روی سر میکشم و میخوابم.
خواب بر درد بی درمان دوا است.
بله دوست عزیز از بحث اصلی که خانه است دور نشویم.
من به خانههایمان فکر نمیکنم. راستش را بخواهید خودم را از وابستگی به هرشی بیجانی رها کردهام.
این برمیگردد به آن دوران که دائم در حال جابهجایی بودیم و هر وابستگی باعث میشد اشکم خاک را اتش بزند و فاجعهای عظیم رخ دهد. پس خودم را از زمینی بودن جدا کردم البته جسارت نباشد من آسمانی هم نیستم فعلا معلق در هوا هستم.
حتما از من میپرسید که چطور اینکار را کردهام، البته با شناختی که از شما دارم به نظر نمیرسد این سوال بچگانه را از من بپرسید اما پاسخ شما را میدهم.
از کودکی بخواهم بگویم تا به محیطی عادت میکردم جلو و پلسامان را جمع و از آن مکان رفع زحمت میکردیم.
البته این جابهجایی به یک چیز دیگر هم بستگی داشت و آن این بود که روز اولی که خانه را پیدا میکردیم دور و اطرافش بیابانی بی آب و علف بود و بستگی به روند فعالیت شهرداری داشت تا چه زمانی ساخت و ساز و رسیدگیاش به آن محله را شروع کند.
تا رونقی به آن بیابان میافتاد ما قصد رفتن میکردیم. پدرم همیشه با خنده میگفت شعار ما “ما برای ابادی امدهایم”.
حقیقت را بدانید. من آدم خطرناکی هستم.
چه شد وحشت کردید؟
از شما که اینقدر متین و باوقار هستید عجیب است.
میفرمایید عجیب نیست؟
بله پس حق با شماست.
خانهها را سالی یک بار، دوسالی یک بار عوض کردیم اما بعد از مدتی این روند کند شد.
شد 3سال بعد از آن 4 سال.
راستش وسایلهایمان برای اسباب کشی پیر شدهاند.
تا حرف از جابهجایی میشود تنشان به لرز میافتد.
این آخری دیگر جارو برقیمان سکته کرد و افتاد، دستش هم شکست.
این خانهی اخری یک جورایی توانست قدرت مرا که مقابله کردن با وابستگی بود بشکند.
البته هنوز هم موفق به زمین زدن کامل من نیست.
من اسم این خانه را گذاشتهام شهرعجایب.
چون همسایه سمت راستیمان تایوانی است، نوزادی در خانه سمت چپ ما صدای گریهاش امانمان را بریده اما امید به زندگی میدهد، آن طرفتر خانهای است پر از جشن تولد و خانهای در این میان که ارواحی تسخیرش کردهاند و دائم میان زن و شوهر مستاجر دعوا راه میاندازند.
این شهر عجایب روزمرگیهای مرا به سقوط میسپارد.
جانم برای شما بگوید وقتی سر تعریف کردن از چیزی میشود دیگر میکروفون را ول نمیکنم، میخواهم سیرتا پیاز ماجرا را تعریف کنم.
پر حرفیام شما را که اذیت نمیکند؟
بله حواسم نبود شما به پر حرفیهای من عادت دارید اما باید عرض کنم که نه تنها همسایههای طبقهی ما بلکه همسایههای همسایههای طبقات بالاترمان عجیبتر هستند.
صبحی ما گمان کردیم باران به آسمان شهرمان سر زده است.
پنجره را که باز کردیم متوجه شدیم این باران فقط ضلع غربی ساختمان ما را در برگرفته است.
وقتی که جویا شدیم فهمیدیم همسایهای عجیب از طبقه بالا با شلنگ از پنجره ماشینش را میشست.
لطفا بگذارید از این دنیای عجایب کمتر حرف به میان بیاورم.
همین الان از طبقه بالا صدای چاق سلامتیشان با سرنشینان ماشین پلیس مرا از جا پراند.
به من اجازه دهید همینجا زیپ دهانم را بکشم میترسم یکی از همین همسایهها صدایم را بشنود و بار دیگر مجبور به جا به جایی بشویم.
خانه ما
Pingback:نوشتههای شما | آدمها، کارها، لینکها - شاهین کلانتری | نوشتن و نویسندگی