یک شب معمولی در خیابان پائو شمارِ بیست­‌وپنجِ اروگوئه. آسمان چراغش را روشن کرده بود و زمین جای قدم­‌های آدم‌­ها نگینی می­‌کاشد. در رستوران جک آلن معروف چه خبر بود؟

صدای زمزمه­‌های مشتریان و موزیک ملایمِ رستوان درهم ترکیب شده بودند.

در تراس رستوران، میزِ کنارِ نرده‌­ها مهمان زن و مردی جوان به نا‌‌‌م‌­های ماریا و الفی بود، که سرمایه‌­شان را روی یک اسب مسابقه­‌ای شرط بسته بودند و روزنامه‌­ی روز را می­‌خواندند تا  از احوال اسب باخبر شوند.

دیوید پیر در میزِ کنارِ آن­ها نشسته بود پیپش را به لبانش نزدیک می­‌کرد و سَر پیش­خدمت جوانِ تازه استخدام شده، غر می‌­زد.

دیوید: “از رستوارن جک بعید است این بی‌­نظمی‌­ها من یک کوکتل سفارش داده بودم این دیگه چیه آوردی؟”

کمی آ‌‌ن‌­طرف­تر دو نگهبان سر میز نشسته بودند.

نگهبانِ اول لیوان آب­جویش را روی میز کوبید و گفت: “حقش را کف دستش می­‌گذارم به من می­‌گوید بزدل…”

نگهبان دوم سعی داشت او را آرام کند تا عصبانیت­‌اش باعث نشود کارش را از دست بدهد.

میزی در انتهای تراس مهمان دِمیر و آلا بود که از مهاجران این شهر بودند و لیست بلند بالایی از آرزوهای­شان را یادداشت کرده و مرور می­‌کردند.

جولی اما دختری بود که سر هر میز چند ثانیه می­‌ایستاد و گل­هایش را برای فروش به مشتریان آقای آلن نشان می‌­داد.

وقتی به میز زن و شوهر سرمایه­‌دار رسید.

ماریا بازوی کودک را گرفت و نگاهی به سرتاپای کودک کرد.

پیراهن سفید و موهای طلایی­ جولی او را بیش از حد مظلوم نشان می­‌داد.

ماریا دسته گل­های جولی را از دستش کشید و کودک را هل داد، جولی روی زمین افتاد.

ماریا فریاد زد: “جای شما موش­‌های کثیف توی این خیابان که هیچ حتی توی این دنیا نیست.”

چشمان جولی طوفانی شد.

روی پنجه پاهایش ایستاد و دستانش را کنار بدنش مشت کرد و داد زد: “حتما جای شما در این دنیاست خانوم به چه حقی این حرف را به من می­‌زنید.”

آلا از لحن حرف زدن جولی آرام خندید و دستش را به بازوی دمیر زد و گفت: “ببین شبیه خانم بزرگا حرف می­‌زنه.”

ماریا خنده بلندی کرد و گفت: ” وای خدای من نگاه کن این موش کثیف چه سرو زبونی دارد.”

نگهبانِ عصبانی که حالا کمی مست شده بود، لیوان آب­جو را روی صورت ماریا خالی کرد.

زن وحشت­زده به او نگاه کرد و فریاد کشید: “می­‌فهمی چیکار می­‌کنی؟؟؟”

نگهبان با لحنی که سعی می­‌کرد جدی نگه­اش دارد، گفت: ” خوب می‌­فهمم اما مثل این­که تو نمی‌­دانی کجایی و داری سر این دختر بچه داد می‌­زنی.”

ماریا نگاهش را به همسرش داد.

گفت: ” یک وقت خودت را درگیر نکنی! حرفی بزن مرد.”

همسرش سیگارش را روشن کرد و گفت: ” بیشتر از این آبرو ریزی نکن و بشین سرجات.”

ماریا دست جولی را رها کرد.

جولی کمی به عقب تلو تلو خورد زیر لب ناسزایی به زن گفت و لگدی به صندلی او زد و به آ­ن­‌طرف خیابان دوید و محو شد.

ماریا نفسش را با شدت به بیرون پرتاب کرد و دامن لباسش را تکاند و خواست روی صندلی­اش بنشیند که دیوید پک عمیقی به پیپش زد و گفت: ” پیشنهاد می­‌کنم روی آن صندلی ننشینید.”

ماریا نگاهش را به صورت پیرمرد کوبید و گفت: ” شما دیگر چه می‌­گویید.”

و روی صندلی نشست.

همان لحظه صندلی تعادلش را از دست داد و ماریا را روی پخش زمین کرد.

نگهبانان بلند به این صحنه می‌­خندیدند.

الفی کلاه­اش را روی سرش گذاشت و از جا بلند شد و زمزمه کرد: ” ماریا تو همیشه مایه­‌ی آبروریزی هستی.”

و مسیری را طی کرد و از رستوران خارج شد و پس از آن دو نگهبان و دیگر افراد قصد رفتن کردند.

ساعتی گذشت خیابان پائو پتوی خاموشی را روی خود کشید و همه جا غرق سکوت شد.

 

یک شب معمولی
برچسب گذاری شده در:                 

2 نظر در مورد “یک شب معمولی

  • اکتبر 16, 2020 در 10:34 ب.ظ
    لینک ثابت

    چقدر دلم برای جولی سوخت.
    چقدر این افراد تازه به‌دوران رسیده حقیر و پستند،که اینجوری به خودشون اجازه میدن با یه انسان، به‌خصوص یک بچه رفتار کنن.
    دلم خنک شد که افتاد زمین و آبرو براش نموند
    الهی که همیشه بدرخشی جان دل.

    پاسخ
    • اکتبر 19, 2020 در 4:58 ب.ظ
      لینک ثابت

      مرسی که اینقدر دقیق می‌خونی شقایق عزیزم.
      الهی تو ماهی بشی در اسمان.

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *