باران زده بود. هر بعد از ظهر ساعت 4 ابرها میامدند و میباریدند و میرفتند. ساعت که 5 میشد غروب افتاب را میدیدم. حتی رنگین کمان را. برنامه هر عصر همین بود. تمام کارهایم را انجام میدادم و یک چایی
اتاق خاموش
چند وقتی است که اتاقم خاموش است. چراغ دارد. اما تاریک است. انگار که خالقی در ان وجود ندارد. خالق، خلق کننده. کسی که با ذهنش، با افکارش، با تجربیاتش چیزی را میسازد. خدا خالق است. پایینتر از خدا، نویسنده