یک دی است. روزی نو. ماهی نو. دیشب تا نزدیکهای 4 صبح خوابم نبرد. خودم رو به فیلم دیدن مشغول کردم. یکی از علایق زیاده منه که اخر شب فیلم ببینم. برای همین دیر خوابیدن صبح هم دیر بیدار شدم.
دو
ذهنم برای فرار از تمام چاله چولههای زندگی سراغ موسیقی رفته است. احساسش میکنم. روحم را. نشسته روی صندلی چوبی. یک فنجان قهوه داغ در دست دارد و نگاهش از پنجره به تهرانی است پاکیزه. تهرانی که هیچ الودگی ندارد.