ذهنم برای فرار از تمام چاله چوله‌های زندگی سراغ موسیقی رفته است.

احساسش می‌کنم.

روحم را.

نشسته روی صندلی چوبی.

یک فنجان قهوه داغ در دست دارد و نگاهش از پنجره به تهرانی است پاکیزه.

تهرانی که هیچ الودگی ندارد.

تهرانی که سیاه نیست.

همانطور که نشسته و نگاه می‌کند به موسیقی گوش می‌دهد.

موسیقی سرپناهش است.

موسیقی او را حفظ می‌کند.

روحم می‌گوید: هنر دریچه‌ای است که من را در اغوش می‌کشد. بقیه چیزها تنها دور جسم حلقه می‌زنند اما هنر وصل است به من.

و اینگونه من ارام می‌شوم.

 

دو
برچسب گذاری شده در:                         

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *