سرآغاز

فرض کن.

در حال رانندگی هستی. همانطور که سعی در هماهنگی کلاج و گاز داری شیء‌ای از آسمان مقابل ماشین می‌افتد. پایت را محکم روی ترمز می‌فشاری، ماشین از حرکت می‌ایستد. شیشه ماشین در اثر برخورد با آن شیء آسمانی شکسته است. نگاه‌ات را از فرمان برای دیدن آن شیء کمی بالاتر می‌آوری، از ماشین پیاده می‌شوی.

با احتیاط قدم برمی‌داری. در دل خدا خدا می‌کنی موجودی زنده نباشد. کمی جلوتر جعبه‌ای می‌بینی. محکم و بدون هیچ زخمی، با دری بسته آن طرف خیابان افتاده است. به سمتش قدم برمی‌داری آنقدر کنجکاو شده‌ای که صدای بوق ماشین‌هایی که از کنارت می‌گذرند را نمی‌شنوی.

تنها چند قدم مانده تا به جعبه برسی صدای بوق ممتد ماشین سرت را به سمت خودش می‌چرخاند و در کسری از ثانیه خود را معلق در هوا می‌بینی و بعد سیاهی همه جا را فرا می‌گیرد.

شیفتگی، غرق شدگی

چشمانت را باز می‌کنی. به اطراف نگاه می‌کنی. هشیاری و تمام اتفاقات را به یاد می‌آوری. توقع داشتی در یک محیط سفید باشی و چندین پرستار بالای سرت در حال چک کردن وضعیتت باشند؛ اما اینطور نیست.

دیوارهای اتاق به رنگ سبز است، کمی نیم خیز می‌شوی. دردی احساس نمی‌کنی. اولین جرقه‌ در ذهنت شعله می‌گیرد؛ مرده‌ای.

به اطراف نگاه می‌کنی. صندلی چوبی‌ای رو‌به‌روی پنجره است و کمی آنطرف‌تر هم یک آینه. بلند می‌شوی و به سمت پنجره می‌روی، درحالی که به منظره تارِ پشت پنجره چشم دوخته‌ای، صدایی تو را از جا می‌پراند.

+ در جعبه رو باز کردی؟

برمی‌گردی؛ زنی سن‌دار را می‌بینی که یک دستش به عصا است و در دست دیگرش یک سینی که داخلش یک فنجان سفید با گل‌های ریز است.

– جعبه مال شما بود؟

در فکرت به سوال مسخره‌ای که کرده بودی نیشخند می‌زنی، اما انگار برای پیرزن سوال درستی بود.

+ اره مال من بود.

جعبه

پیرزن سینی را روی تخت می‌گذارد. کمی لنگان به سمت صندلی می‌رود و روی آن می‌نشیند. تو اما ایستاده به او چشم دوخته‌ای.

پیرزن: بهت یاد ندادن وقتی داری رانندگی می‌کنی تموم حواست رو متمرکز رانندگی بکنی؟

فقط نگاهش می‌کنی. مثل یک گنارهکار حرف‌هایت را مزه مزه می‌کنی: من حواسم بود، اون جعبه یهو پرتاب شد.

و بعد انگار که تازه به خودت می‌آیی با صدایی بلندتر می‌گویی: صبر کن ببینم من کجام؟ تو کی هستی؟

پیرزن عینک‌ش که به گردن‌ش آویز است را به چشم می‌زند و می‌گوید: پری قصه‌گوی بازنشسته.

کنجکاوی و دلهره

خنده‌ات می‌گیرد. نمی‌توانی جلوی قهقه‌ات را بگیری. پیرزن به خنده‌ات نگاه می‌کند.

به سمت در ورودی اتاق می‌روی، دستگیره دَر را می‌کشی تا از این اتاق که به قول خودت دیوانه اتاق است فرار کنی؛ اما در ذره‌ای تکان نمی‌خورد.

پیرزن نفسی از تأسف می‌کشد: بیا چایی‌ت رو بخور کمی سرحال شی.

در تقلا با دستگیره دَر می‌گویی: می‌خوام برگردم ماشینم وسط راه مونده.

+ کنجکاو نبودی بفهمی چی توی اون جعبه است؟

– فقط می‌خوام برگردم.

پیرزن بدون توجه به خواسته تو ادامه می‌دهد: توی جعبه تموم چیزهایی بود که دوران کاری‌ام به دردم می‌خورد.

نگاهش می‌کنی. جعبه در دستش است. قدمی به سمتش برمی‌داری.

– چرا این جعبه باید از آسمون بیفته جلوی ماشین من؟ تو پرتش کردی؟

پیرزن با کلیدی که با سنجاق به پیراهنش زده بود، در جعبه را باز می‌کند.

کمی سرک می‌کشی تا داخل جعبه را ببینی.

رویارویی

داخل جعبه پُر از هیچی است. به پیرزن نگاه می‌کنی: از هیچی مراقبت می‌کنی؟

+ چرا یک قصه‌گو باید بازنشسته شه؟

– حتما دیگه چیزی برای بافتن نداشتی.

پیرزن ابروهایش را در هم می‌کشد: ولی من داشتم. من پر از ایده‌های گفتنی بودم.

– پس چرا بازنشسته شدی؟

+ چون آدما حال و حوصله شنیدن قصه رو نداشتن.

گره‌گشایی

+ تاحالا سوار قایق شدی؟

نه محکمی می‌گویی.

+ وقتی قراره سوار قایق بشی اولش پاهات خیس می‌شه. اگر از خیس شدن کفش و شلوارت وحشت داری این می‌تونه یک کابوس باشه. بعد وقتی که سوار شدی و جای خودت رو گرفتی؛ وقتی قایق شروع به حرکت کرد موج‌هایی می‌آیند و حرکت قایق رو سخت می‌کنند. جوری مانع حرکتش می‌شوند که هر لحظه ممکنه به دستت یا کمرت اسیب وارد بشه. توی این قایق‌سواری ممکنه لحظه‌ای آرامش جریان پیدا کنه چون آب دریا آرامه؛ اما وقتی طوفانی باشه تو را به وحشت می‌اندازه، جوری که فکر می‌کنی کاش اصلا سوار این قایق نشده بودی.

– این چه ربطی به بازنشستگی از قصه‌گویی و این جعبه داره؟

+ قصه گفتن واسه من اینطوری بود. گاهی وقت‌ها همه چی خوب بود. همه از شنیدن قصه‌هایی که می‌گفتم لذت می‌بردن. اما منم کابوس می‌دیدم. یک وقت‌هایی که بنظرم بیشتر بود، کسی از شنیدن قصه‌هام راضی نبود. یا وسطش می‌رفتن و یا با بغل دستی‌شون حرف می‌زدن، جوری که وسط هیجان قصه گفتن، قصه توی گلوم خشک می‌شد و خودم رو توی تاریک‌ترین قسمت‌های اون فضا پرتاب می‌کردم.

– خب!

+ کسایی بودن که حتی اگه قصه من کسل‌کننده بود باز هم شنونده بودن. کسایی که به من اعتماد داشتن و می‌دونستن قصه‌گوی خوبی‌ام. اما اون موج طوفانیِ آدم‌هایی که حوصله نداشتن، باعث شد من از دوستایی که بهم اعتماد داشتن، فاصله بگیرم، تشویق‌هاشون رو نشنوم و همه چیزم رو ببازم. من یادم رفته بود که یک قصه‌گو هیچ وقت بازشسته نمی‌شه.

– پس ماجرای این جعبه چیه؟

+ این جعبه رو خریدم تا چیزی که داشتم و گمش کردم رو پیدا کنم و دوباره داخل این جعبه بندازم تا قصه‌هام شنیدینی شه.

– دنبال چی می‌گردی؟

+ چیزی که باعث شه من برگردم به دنیای قصه‌ها، چیزی که باعث شه من دوباره قصه بگم.

کمی فکر می‌کنی. هنوز هم این مکالمه و این جا را باور نداری.

– باید دردسر بسازی.

نگاه‌ت می‌کند.

نگاه‌ش می‌کنی.

نقطه آخر

– این جعبه دردسر زندگی من بود. می‌تونستم آروم به رانندگی ادامه بدم، برم و برسم به سرکارم، اوه یک لحظه، صبر کن…

به پیشانی‌ات می‌زنی فریاد می‌زنی: قرار داشتم با نامزدم! امروز سالگرد با هم بودن‌مونه!

درحال سرزنش کردن خودت هستی که صدای بوق ماشین‌ها حواست را سرجای‌ش می‌آورد. به خودت نگاه می‌کنی. ماشین وسط خیابان ایستاده و تو کنار جدول‌های کنار خیابان نشسته‌ای.

جعبه‌ای نیست.

به یاد قرارت می‌افتی. به سمت ماشین می‌دوی، سوار ماشین می‌شوی، شیشه‌ای از ماشین نشکسته؛ انگار که هیچ جعبه‌ای نبوده.

راه می‌افتی.

ذهنت اما درگیر پیرزن قصه‌گوی بازنشسته و جعبه است. به این فکر می‌کنی که آیا پیرزن چیزی که می‌خواست را پیدا کرد؟

زیر لب زمزمه می‌کنی:

من پیدایش کردم، دردسر است.

دردسر، قصه را شنیدنی می‌کند.

قصه‌گویی و جعبۀ پرئ قصه‌گوئ بازنشسته
برچسب گذاری شده در:                     

8 نظر در مورد “قصه‌گویی و جعبۀ پرئ قصه‌گوئ بازنشسته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *