اولین
چهارم دبیرستان،
دقیق روزهایی که منتظر کنکور بودم بهترین روزهای فعالیتم برای خلق کردن بود.
معمولا وقتی در یک محدودیت قرار میگیرم فعالتر میشوم.
مثل همین حالا که پایاننامهام دور تمام کارهایم یک حصار کشیده اما هر روز سعی در تجربه کاری تازهای دارم.
خلاصه همه چیز از چهارم دبیرستان شروع شد. وقتی که مامان درحالی که اخرین توصیهها را درباره ناهارِ روز به گوشم میفشرد برای انجام کاری از خانه بیرون رفت.
ساعت 9 صبح بود و من ساعت 1 ظهر کلاس درس روانشناسی داشتم.
هیجان زده سراغ وسایلی که مادرم روی کابینت گذاشته بود، رفتم.
درست کردن کوفته در تنهایی.
به جای خواندن پرسشهای احتمالی درس روانشناسی مشغول درست کردن کوفته شدم.
زمانی که گردالیهای بزرگ را در روغن میانداختم تا سرخ شوند را به خوبی به یاد دارم.
وقتی که در میان رب قُل میخوردنند را هم.
وقتی کارم از آشپزی تمام شد. به اطرافم نگاه کردم. ساعت 12 بود و اشپرخانه از وسایل کثیف ترکیده بود. سریع دست به کار شدم.
میخواستم کاری را که شروع کردم با کمال به پایان برسانم. همه جا را تمیز کردم، زیر گاز را خاموش کردم و پیاده به مدرسه رفتم.
بماند که آن روز سر کلاس در جواب اینکه چرا درس نخوندی گفتم داشتم غذا درست میکردم.
حتی نمره منفی برایم مهم نبود چون یک تجربه تازه من را به آسمانها برده بود.
همه اینها گذشت.
حس خلق کردن یک چیز خوردنی همیشه با من همراه بود.
دومین
بعد از آن اولین مواجه من با درست کردن کیک بود.
کیکی برای تولدم. دوستم را به همین مناسبت به خانه دعوت کردم.
کیکی شکلاتی که رویش با اسمارتیزهای رنگی و کمی خامه صبحانه شکلاتی تزئین شده بود.
اما بعد از مدتی تقریبا همه چیز فرق کرد.
به جای گاهی آشپزی و شیرینیپزی شده بود یک کاری که بیشتر وقتها مشغول آن بودم.
تجربه جدیام برای خلق غذاهای مختلف وقتی بود که مامانم کمردرد گرفت؛ و من از دانشگاه بر که میگشتم، مستقیم به اشپزخونه میرفتم تا غذا درست کنم.
غمگینترین
و غمگینترین تجربه من از غذا درست کردن وقتی بود که مادر بزرگم را از دست داده بودم و نمیتوانستم به خاطر امتحانهایم به کرمان بروم.
حتی تا فرودگاه رفتم، سوار هواپیما شدم اما به دلیل مشکلات فنی به خانه برگشتم.
همان شب دختر خالهام، کسی که نتوانسته بود مثل من به مراسم برسد را به خانه دعوت کردم.
با آشپزی سعی در فراموش کردن حفره عمیقی که درون قلبم ایجاد شده بود کردم، حاصلش شد زرشک پلو با مرغ.
دنیای من
آشپزی و شیرینیپزی در کنار نوشتن بخشی از دنیای من هستند.
با نوشتن غذای روحم را تامین میکنم و با آشپزی غذای جسمم را.
مدتی بود که از آشپزی دور شده بودم. برای اینکه صبح تا ظهر درگیر کار بودم و وقتی به خانه میرسیدم حوصله درست کردن غذا نداشتم، ولی حالا که تابستان شده و وقت تعطیلیه کاره، دوباره به آشپزخونه برگشتم.
تصور
بچهتر که بودم آشپزخونه خونه را آشپزخونه یک رستوران کوچیک تصور میکردم.
درحالی که من سراشپز بودم غذای منوی روز را درست میکردم. میزِ خانه که میزِ رستوران بود را به بهترین و تمیزترین شکل میچیدم و از همه افراد خانه دعوت میکردم تابیایند و غذایی که حاصل زحمت من است را نوش جان کنند.
در این بین غذا پختن برای خواهرزادهام را بیشتر از همه دوست دارم. او کسی است که با لذت تمام کنارم میایستد و باهم درباره غذا حرف میزنیم تا پخته شود و نوش جان شود.
خلق کردن
خلاصه خلق کردن همیشه بخشی از فعالیت من توی خانه بوده؛ یا مینوشتم، یا غذا درست میکردم و یا با پیچ گوشتی و آچار فرانسه و دریل کنار پدرم یک وسیله چوبی میساختم.
درباره کار با پیچ و مهره، اچار و دریل هم بعدا صحبت میکنم.