حرفی ندارم راستش ولی از انجا که باید برنامه‌ام را پیش ببرم.
می‌نویسم.
می‌نویسم از عشق و امید از ناامیدی و نفرت.
از خوب گوش کردن و خوب حرف زدن.
من برای هر چیزی خیلی فکر می‌کنم اما راستش این چند وقت دیگر حال ندارم حتی با خودم هم حرف بزنم.
مغزم دیگر به صدایم گوش نمی‌دهد در را بسته و می‌خواهد چند وقتی فقط بیننده باشد.
نه بحث کند نه دعوا و نه هیچ.
خلاصه که این‌ها از نشانه افسردگی من نیست این‌ها نشان از خواب الودگی روحم است.
خواب کافی نداشته و زیاد فکر کرده.
حالا دیگر فکر نمی‌کند فقط می‌شنود و نگاه می‌کند.
حالا، حالا مهم اینکه یک پیشنهاد واسه اینکه روز خوبی داشته باشید.
اول گوشیتو خاموش کن.
سعی کن از خودت دورش کنی تا حال نداشته باشی بری بیاریش.
بعد فیلم ببین یا کتاب بخون یا بنویس هرکاری که دلت می‌خواد انجام بده.
یک روز هم باید به خودمون برسیم.
از اخبار دوری کن.
به اندازه کافی اگاهی داری.
گاهی باید رفت.
اگه این رفتن به نفع خودمان است بهتره هرچه زودتر بار و بندیلت را جمع کنی و بروی.
از همه چیز حرف زدم و این نشون می‌دهد من ذهنم الان پر از سیم‌های قاطی پاتی برقه و همشون رفتن تو پریز و روشن شدن.
پس بهتره دیگه حرف نزنم چون هم خودمو گیج میکنم هم شمارو.

هفت مرداد هزاروچهارصد
برچسب گذاری شده در:                     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *