درباره ایدهها بارها با مسئله نداشتن ایده روبهرو بودهام. زمانهای زیادی درباره یافتن ایده مطلب نوشتهام. بارها دربارهاش مطلب خواندهام. و بارها با دوستانم به بحث درباره ایده نشستهام. اما هر بار صدایی از درون میگوید هیچ ایدهای برای نوشتن،
نوشتن واژهای آشنا
نوشتن واژهای آشنا خیلی وقت بود مطلب درباره نوشتن، ننوشته بودم. تاحالا شده به واژهای خیره بشی و با خودت بگی وای چقدر عجیبه این کلمه چرا من باهاش احساس غریبی دارم. امروز که به کلمه نوشتن خیره بودم همین
اتاق فکر
احوالپرسی امروز به این سوال رسیدم که چندبار حال خودت رو پرسیدی؟ به این نتیجه رسیدم که این روزها زیاد. دائم از خودم میپرسم حالت چطوره؟ اگه خوبی برای چیه؟ اگه بدی چطوری میتونم حالت رو خوب کنم. به این
استمرار و موانع
چندبار تا حالا گفتی، حالا یک روز رو بیخیال؟؟ اول از همه به اطلاع برسونم که توی چالش 100 روز وبلاگنویسی شرکت کردم و اینجا از دوست خوبم صبا قدردانی میکنم برای راهاندازی این حرکت. مدتها بود که میخواستم به
یک روح در یک جسم
تجسم کن دو تا بودی. دو جسم با یک روح. شاید هم بهتر بود دو جسم با دو روح بودی. برای اینکه اعتقاد دارم خستگی جسم از خستگی روح میآید. اگر دو جسم با یک روح داشتی احتمالا وقتی از
تعبیر خوابهای یک نویسنده
امروز وقتی از خواب بیدار شدی، تمام ذهنت دنبال خوابهایی بود که دیده بودی. خوابهایی که هرچند ممکن است مسخره و یا بچگانه باشند؛ اما همین خوابها تو را به جایی برد که فکرش را هم نمیکردی. دیدار با آدمهایی
بخش حرفهای خودمانی راه افتاد
تخصصی از وقتی که موضوع تخصصی که برای خودم انتخاب کردم را اینجا، در سایتم پیادهسازی کردم؛ دیگر نتوانستم مثل قبل بیایم و حرفهای درون مغزم را خالی کنم. گفته بودم اینجا انگار خانه دوم من است یادتان هست؟ پس
2 دلیل بیتفاوتی
«برای نویسندهشدن نیست که مینویسم. مینویسم تا در سکوت به آن عشق که شبیه به هیچ عشقی نیست دست یابم.» -کریستین بوبن دو دلیل بیتفاوتی باید عاشق شوی تا بتوانی ادامه دهی. اما میشود اول ادامه داد بعد عاشق شد.
آشفتگی ذهن در هوای بارانی
هرگاه در وقت نوشتن اهنگی شروع به خواندن میکند، ناگهان نوشتهام، متن آهنگ را همراهی میکند. چرا به موسیقی علاقه دارم؟ حرفهای مغز را خلاصه شده بیان میکند. فکر میکنم همین کافی است برای جواب این پرسش. باران میبارد. اینجا
سکوتی معنادار
سیاره مخصوص چند وقتی است که عجیب ساکت میشم. انگار که در این سیاره زندگی نمیکنم و زندگی نخواهم کرد. در دنیایی دیگر، جایی که انگار تمام اکسیژنها در ان ذخیره شده باشند. هرگاه نفسم میبرد، قلبم که به تپش