یک سرپناه دید.

شروع کرد به دویدن به سمتش، تقریبا خیس شده بود.

دستی به موهای بافته شده‌اش کشید و پیراهنِ مخملیِ یشمی رنگش را مرتب کرد.

باران بی‌وقفه می‌بارید.

به خیابان نگاه کرد ماشین‌ها با سرعت رد می‌شدند، گاهی هم آب جمع شده در چاله‌ها را بر سرو صورت عابران می‌پاشیدند.

بازتاب نور پناه‌گاهش روی زمین باران خورده توجه او را جلب کرد، به پشت سرش نگاه کرد، چشمانش برق زد.

کتاب‌فروشی… ارام در کتاب‌فروشی را به داخل هول داد، صدای آویزدر بلند شد… وارد شد، پیرمردی با موهایی تماما ًسفید لبخندی به رویش زد.

گرمای کتاب‌فروشی تن یخ زده اش را به لرزه در‌آورد، آن گرمای خوشایند در قلبش نفوذ کرد…

آرام میان قفسه‌ها قدم می‌زد.

آن فضا، همراه با بوی قهوه، همه برایش دلبری می‌کردند.

با ذوقی کودکانه تمام کتابفروشی را از نظر گذراند…

انتهای کتابفروشی میزهای کوچکی قرار داشت، درست مثل سالن مطالعه.

در طرف دیگر کتاب‌فروشی، حالتی کافه مانند قرار داشت، دو زوج آنجا نشسته بودند و باهم حرف می‌زدند، گاهی هم صدای خندهای ریزشان فضای کتاب‌فروشی را پر می‌کرد.

صدایی او را از این همه زیبایی جدا کرد، پیرمرد کتاب‌فروش با صدایی آرام گفت:

“دخترم، کتابی خواستی بردار می تونی همینجا بخونی ”

دختر لبخندی دلنشین زد و به آرامی سر تکان داد:

“ممنون”

نگاهش را به قفسه‌ها دوخت دلش می‌خواست تمام کتاب‌هارا بردارد و بنشیند همین‌جا، روی زمین و آنقدر بخواند تا شاید روزی از این همه کتاب سیر شود.

نگاهش به کتاب رومئو وژولیت افتاد.

لبخندی زد.

در دل اعتراف کرد که برای بار چندم است که می‌خواهد این کتاب را بخواند.

آن را از قفسه کتاب برداشت، با قدم هایی آهسته به سمت میز رفت و روی یکی از صندلی‌های چوبی نشست.

با علاقه کتاب را ورق زد، غرق داستان بود،.

بار دیگر آویز در به صدا درآمد، کتاب‌فروشی مهمان دیگری داشت.

هیچ چیز نمی‌توانست حواسش را از کتاب پرت کنند با اشتیاق کلمات را یکی پس از دیگری می‌بلعید…

“رومئو سمی را از داروساز خرید…”

ناگهان میز تکانی خورد.

بوی قهوه تمام ذهنش را خالی کرد.

صندلی رو به رویش به عقب کشیده شد، نگاهش را از فنجان قهوه به سمت بالا اورد، نگاهش در چشمان آبی آسمانی رنگِ پسری دوخته شد…

” دو خانواده دست دوستی دادند…”

کتاب بسته شد…

یک شب بارونی
برچسب گذاری شده در:                         

2 نظر در مورد “یک شب بارونی

  • اکتبر 30, 2020 در 11:40 ب.ظ
    لینک ثابت

    میشه ازت خواهش کنم بیشتر بنویسی تا بیشتر ذوق کنم آیا؟؟
    خیلی خیلی لذت‌بخش بود مخصوصا فضای گرم کتاب‌فروشی و پیوندش با داستان
    بی‌نظیر بود عزیزدلم
    موفق باشی گل‌دختر

    پاسخ
    • اکتبر 31, 2020 در 2:45 ب.ظ
      لینک ثابت

      چقدر حالم خوب شد با این نظرت اخه مرسی ازت شقایق عزیزم خوشحالم که دوست داشتی. موفق‌ترین باشی نویسنده‌ی با احساس

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *