بیدار میشوی، بمبی در سرت است، همین کم بود که صبحت را بهم بزند.
پتو را کنار میزنی،
روی تخت مینشینی،
صدای جا رفتن اسخوانهایش گوشت را ازار میدهد.
با پای راستت به دنبال دمپایی، هوا را تکان میدهی.
یک لنگهاش را پیدا میکنی، آن لنگ دیگر را نه.
لنگ لنگ کنان از اتاقی که این روزها دیگر به تو ارامش نمیدهد، بیرون میآیی.
کسی در خانه نیست.
خودت را روی مبل کرمی میاندازی، کمرش صدا میدهد.
فقط جایت را برای دارز کشیدن عوض کردهای.
این روزها همین هم برایت تنوع محسوب میشود.
چشمانت را میبندی تا شاید بمب ساعتی در سرت خاموش شود، میدانی که اگر منفجر شود جز خرابی چیزی به جا نمیگذارد.
صدای زنگ خانه از جا تو را میپراند.
توجه نمیکنی، چشمانت را روی هم فشار میدهی.
شخص پشت در دستش را از روی زنگ برنمیدارد.
به اجبار بلند میشوی و سمت در میروی.
پستچی بستهات را اورده است.
جعبه را میگیری و با یک تشکری که خودت هم متوجهاش نمیشی در را میبندی و همانجا کنار در مینشینی و با عجله بسته را باز میکنی.
به کتاب در دستانت نگاه میکنی «بازگشت» پشت جلدش را میخوانی «دوستانش اسم او را گذاشته بودند “زن پراکنده” چون هر تکه از وجودش به سوی کسی یا جایی میدوید.»
و چقدر ماهسیما تویی.