همه چیز از امروز شروع شد.
روزی بود که از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت خستگی را روی بند بیاندازد.
بند خستگی را با تمام شکستها و بیحوصلگیهایش از این طرف خانه با ان طرف خانه اویزان کرده بود.
این بند مانع رفت و امد امید و انگیزهاش شده بود.
وقت ان رسیده بود که جایش را عوض کند و گوشهای دیگر وصلش کند.
تصمیم گرفت با تمام خستگیهایش، دیگر خسته نباشد.
بند خستگی