امروز اولین برف سال بارید.

اما روی زمین ننشست. زود کوله بارش را جمع کرد و رفت.

اما قبل رفتنش باران شد و باران باد.

امروز می‌شود هوا را نفس کشید.

امروز پشت پنجره نشستم و ساعتی کوتاه را به منظره پیش رویم خیره ماندم.

چطور یک برف تمام سیاهی شهر رو با خودش برد؟

چطور باد الودگی را هل داد و از شهر بیرون کرد؟

احساس کردم ان شهر ما مردمیم و ان برف امید است. ارزو است. هدف است.

ما با اهداف و ارزوهامون می‌توانیم سیاهی رو کنار بزنیم و پاکیزه شویم.

می‌توانیم با هدافمون دنیامون رو زیبا کنیم.

اخم رو تبدیل به خنده کنیم.

چرا ما ادما با کمی سختی (اصلا با زیاد بودن سختی) از رویاهامون از اهدافمون دست می‌کشیم؟

وقتی بدانیم که این‌ها همه راه فرار از سختی‌اند، چی؟

اگه بدانیم اهدافمون یک پل‌اند که سختی‌ها را دور می‌زنند، چی؟

بازم ساده از کنارشون رد می‌شیم؟

جوابی ندارم.

باید فقط انجامش داد.

باید محکم به اهداف و ارزوها چسبید، تا روزی بتوانیم زندگی را نفس بکشیم.

برف
برچسب گذاری شده در:                             

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *