
ریحانه تقیزاده
دانشجوی ارشد رشته مدیریت اطلاعات دانشگاه علامه طباطبایی
در زمینه کسبوکار الکترونیکی پایاننامهام را مینویسم.
سه سال است یه صورت حرفهای در زمینه نویسندگی و تولید محتوا فعالیت دارم.
و اکنون به عنوان یک وبلاگنویس فعالیتم را در زمینه تحول کسبوکار و رهبری کسبوکار ادامه میدهم.داستان من:
چهارده ساله بودم. از تهران به یکی از محلههای اطراف کرج اسبابکشی کردیم. فرزند آخر خانواده، تهتغاری بودم.
از مدرسه تا خانهمان بیست دقیقهای راه بود، روزی از مدرسه به سمت خانه پیاده برمیگشتم، خواهرم بین راه به من رسید، ماجرایی را برای تعریف کرد،
وقتی که کل ماجرا را فهمیدم همان دَه دقیقه پیادهروی تا خانه را بلند گریه میکردم، گفت قرار است به کرج اسبابکشی کنیم و همین امروز ماشین میآید وسایلهایمان را بار میزند.
کم پیش میآمد صدای گریهام به گوش کسی برسد، ولی تحمل دوری از دوستان هممحلهای و همکلاسی برایم خیلی سخت بود.
دلتنگ روزهایی میشدم که همراه دوستانم با دوچرخه کل خیابانهای شهرک را رکاب میزدیم و برای رفع خستگی کالباس با چیپس نمکی میخوردیم، غروب هم هرکدام خسته به خانه برمیگشتیم.
وقتی به کرج نقل مکان کردیم، دوستانی که پیدا کردم، کتاب، قلم و دفترچههای دوستداشتنیام بودند.
دائم داستان و رمان میخواندم، ازعاشقانه تا ترسناک، فرقی نمیکرد فقط با تمام شدن یک کتاب، کتاب بعدی را شروع میکردم.
در جیب لباسهایم دفترچهای پیدا میشد تا در آن تنهاییهایم را خلاصه کنم.
همان روزها بود که با دختری در مدرسه به اسم النا آشنا شدم. دوستهای خوبی برای هم بودیم.
باهم درس میخواندیم، خرید میرفتیم.
سر میز شام کنار پدر و مادرم مینشست و باهم غذا میخوردیم، حتی آن مسیر کوتاه تا مدرسه را کنارهم قدم برمیداشتیم.
او از سختیهایی که کشیده بود، برایم میگفت و من از دلتنگیهایم.
کنارهم فیلم میدیدیم و تحلیلش میکردیم.
او از زندگیاش میگفت، پدرو مادرش رهایش کرده بودند و حالا با خانوادهای دیگر زندگی میکرد.
فهمیده بود که در کودکی نام پسری به تصمیم خانوادهی جدیدش، کنار اسمش آمده است.
آن پسر در لندن درس میخواند و هشت سالی از النا بزرگتر بود، النا او را ندیده بود، اما او را دوست داشت.
همه نگران من شده بودند. بیشتر اوقات در اتاقم روی تخت مینشستم، دفترچهام را روی زانوهای جمع شده در بغلم میگذاشتم و با النا حرف میزدم.
آنها النا را نمیدیدند.
بارها شنیدم که میگویند دیوانه شده، افسرده شده، تنهایی بهش فشار آورده.
اما من نه افسرده، نه دیوانه و نه تنها بودم.
من با خانوادهی جدیدی که بینهایت دوستشان داشتم آشنا شده بودم.
من النا را از صمیم قلبم دوست داشتم، ما خیلی شبیه هم بودیم.
باهم کنکور دادیم و دانشگاه قبول شدیم.
همه چیز از آنجا شروع شد که بیست ساله شدیم و آترین از لندن برگشت و من پیوندشان را روی آخرین خط دفترچهام نوشتم.
النا کنار آترین زندگیاش را شروع کرد.
هنوزم از زندگی مشترک آنها با خبر هستم، اما حالا دوست دیگری به نام سلوا در زندگی من است.