آشفتگی ذهن در هوای بارانی

هرگاه در وقت نوشتن اهنگی شروع به خواندن می‌کند، ناگهان نوشته‌ام، متن آهنگ را همراهی می‌کند. چرا به موسیقی علاقه دارم؟ حرف‌های مغز را خلاصه شده بیان می‌کند. فکر می‌کنم همین کافی است برای جواب این پرسش. باران می‌بارد. اینجا

ما درحال انجام چه کاری هستیم؟

ما دائم در حال تصمیم‌گیری هستیم. اینکه صبح زود از خواب بیدار شویم یا نه. اینکه به ارزهایمان و رسیدن به آنها فکر کنیم یا سرکوبشان کنیم. تصمیم بگیرم روزمان را شاد شروع کنیم یا با عصبانیت. اینکه مهربان باشیم

وظیفه ما چیست؟

باران زده بود. هر بعد از ظهر ساعت 4 ابرها می‌امدند و می‌باریدند و می‌رفتند. ساعت که 5 می‌شد غروب افتاب را می‌دیدم. حتی رنگین کمان را. برنامه هر عصر همین بود. تمام کارهایم را انجام می‌دادم و یک چایی

آینده

ترس. ترسیدن. اضطراب. دلهره. استرس. همگی به یک معنی واحد می‌رسند. از او پرسیدند: بزرگ‌ترین ترست چیه؟ همه جواب دادند. ارتفاع. اینکه دیگه نتونی بخونی. اینکه دیگه نتونی اجرا کنی. اینکه ادمای مهم رو از دست بدی. و… گفت: همه