مقابل باغچهای کوچیک داخل حیاط ایستاده است. یک نگاه به بذرهای گل میاندازد و یک نگاه به خاک. بیلچهی کوچکِ قرمز آبی را در دست میگیرد و روی دو زانو مینشیند. روی خاک با بیلچه، خطهایی موازی ایجاد میکند. دستش
آینه
نشسته بود کنج خانه، ناگهان دیوار مقابلش شکافت و آینهای از آن زاده شد. مقابلش ایستاد. دختری در میان پیراهن نارنجی، در آغوش کتاب آبی غم صورتش را پوشانده بود. دستی از آینه بیرون آمد. دختر دستش را در دستان