چند وقتی است که اتاقم خاموش است. چراغ دارد. اما تاریک است. انگار که خالقی در ان وجود ندارد. خالق، خلق کننده. کسی که با ذهنش، با افکارش، با تجربیاتش چیزی را میسازد. خدا خالق است. پایینتر از خدا، نویسنده
دَر را ببند!
دَر اتاق رو بست. اما فایدهای نداشت. صداها انگار بلندتر شده بودند. با خودش زمزمه میکرد ای کاش مثل کودکی هرکس حرفش را ارام میزد تا مبادا ارامش کودک در خطر بیوفتد. اما هر چه بزرگتر شد، صداها بلندتر و
اتاق
با گامهایی آرام وارد اتاقم میشوم. منظرهي پیش رویم، لبخند ميزند.