این یکی دو هفته کارم شده وقت دزدیدن برای اینکه بتوانم دقیقهای کتاب بخوانم. کتابی که این روزها ورق میزنم، کتاب یادداشتهای یک دوست، از انتونی رابینز است. تصمیم گرفتم با خواند هر فصل مطلبی را در سایتم بارگذاری کنم
تکیهگاه
دلیناز مینویسد: گاهی یک تکیهگاه میتواند دیوار باشد. گاهی یک درخت. گاهی شانه مادر یا دست پدر. گاهی حرفهای یک خواهر، یک بردار. در مواقعی هم شنوندگی یک دوست. من همه آنها را دارام. درخت را. دیوار را. مادر و
آینده
ترس. ترسیدن. اضطراب. دلهره. استرس. همگی به یک معنی واحد میرسند. از او پرسیدند: بزرگترین ترست چیه؟ همه جواب دادند. ارتفاع. اینکه دیگه نتونی بخونی. اینکه دیگه نتونی اجرا کنی. اینکه ادمای مهم رو از دست بدی. و… گفت: همه
برف
امروز اولین برف سال بارید. اما روی زمین ننشست. زود کوله بارش را جمع کرد و رفت. اما قبل رفتنش باران شد و باران باد. امروز میشود هوا را نفس کشید. امروز پشت پنجره نشستم و ساعتی کوتاه را به
یادگیری مهارت
یادگیری مهارت باعث میشود که احساس قوی بودن بهت دست بده. وقتی که وارد دانشگاه شدم.
چهارده مرداد هزارو چهارصد
یادداشت روز تولدم. امسال با همه سالها فرق دارد. فرقی که بعضی جاها خودم هم از درکش عاجزم. امسال تک تک لحظههایم را حس کردم. تک تک ثانیههایی را که گذشت، فهمیدم.
سه مرداد هزار و چهارصد
بنظرم یکی از راههایی که میتوانیم به همراهمان یا اطرافیانمان اعتماد به نفس بدهیم این است که بگوییم “تو موفق میشی من مطمئنم”. دیشب یک جمله خواندم که میگفت “دیگه نمیشه وقت دلداری به کسی بگیم بالاخره درست میشه غصه
نمیدونم چطور و نمیدونم چرا
“نمیدونم چطور و نمیدونم چرا” نمیدونم چطوری ادامه میدم. اما یه چیزی رو خوب میدونم و اون اینه که امید خیلی وقته شده یکی از اعضای خانوادمون. امیدی که پدرم رو وادار میکنه به در خسته اتاق روغن بزنه تا