دَر اتاق رو بست. اما فایدهای نداشت. صداها انگار بلندتر شده بودند. با خودش زمزمه میکرد ای کاش مثل کودکی هرکس حرفش را ارام میزد تا مبادا ارامش کودک در خطر بیوفتد. اما هر چه بزرگتر شد، صداها بلندتر و
معنای زندگی
ساکت نشسته بودم که خواهرم با پرتاب خودش در کنارم روی مبل بیمقدمه گفت: «میخواهی در مورد معنای زندگی بدانی؟». من که هنوز در شوک پرتاب چند امتیازی او روی مبل و لرزهی زمین بودم با سوالش اخمانم را درهم