تمام روز فکر کردم برای آخرین بار چه برایت بنویسم، هیچ به ذهنم نیامد. آدم وقتی متکلم وحده میشود چقدر میتواند حرف بزند. یک روز، دو روز، سه روز، یک ماه و من چه عرض کنم که بیست و یک
زندانی در خانه
امروز آمدهام پایین ساختمان بلندی که در آن زندانی شده بودم. بعد از چند وقت طولانی حالا پا روی زمین میگذارم. کمی قدم میزدم، شاید دیوانگی باشد اما دستانم را باز میکنم و میان درختان کاج میچرخم؛ و باز قرار
نامهای برای تو
این من هستم که برای تو نامهای مینویسم، خوشحال نباش! زیرا در این نامه خبر از حال خوب و خبری خوب نیست. تو که مرا میشناسی، من تنها وقت دردهایم به سراغ حرف زدن با تو میایم. نمیدانم چرا وقت