ذهنم برای فرار از تمام چاله چولههای زندگی سراغ موسیقی رفته است. احساسش میکنم. روحم را. نشسته روی صندلی چوبی. یک فنجان قهوه داغ در دست دارد و نگاهش از پنجره به تهرانی است پاکیزه. تهرانی که هیچ الودگی ندارد.
ذهنم برای فرار از تمام چاله چولههای زندگی سراغ موسیقی رفته است. احساسش میکنم. روحم را. نشسته روی صندلی چوبی. یک فنجان قهوه داغ در دست دارد و نگاهش از پنجره به تهرانی است پاکیزه. تهرانی که هیچ الودگی ندارد.