سلام دوست عزیزم. مدتهاست که دچار بیحوصلگی هستم. حتی به دوستم میگفتم آنقدر بیحوصلهام که کاری را که دوست دارم هم نمیتوانم انجام دهم. همینقدر بیانگیزه و بیحوصله. از یک طرف هم نشستن در گوشهای و هیچ کار نکردن و
توی خونه لباسهای قشنگ بپوش
من از دوران کودکی توی خونه شلوار جین به پا میکردم. اینکار به من یک نظم فکری میداد. من دائم توی تخیل زندگی میکردم و همچنان زندگی میکنم. اینجوری یعنی تو خونه ما هزاران آدم میاومد و میرفت و فقط
خانه ما
تا به حال به خانههایمان فکر نکردهام. میگویم خانههایمان جسارتا منظورم این نیست که ما انقدر پولدار هستیم که پولهایمان را در خاکی حاصلخیز ریختهایم و خانهای در آن کاشتهایم، نه. منظورم همان خانههای مستاجری است که همه چند صباحی