انفجار

بیدار می­‌شوی، بمبی در سرت است، همین کم بود که صبحت را بهم بزند. پتو را کنار می­‌زنی، روی تخت می‌­نشینی، صدای جا رفتن اسخوان‌­هایش گوشت را ازار می‌­دهد. با پای راستت به دنبال دمپایی، هوا را تکان می‌­دهی. یک