بازم هم روزی دیگر، کنار حوض نشستم و شلوارم را تا زانو تا کردم پایم را داخل حوض فیروزه­ای گذاشتم.

صدای جیغ جیغ بچه­‌ها از دالان­‌های خونه اقاجون رو می­‌شنیدم.

صدای مریم­‌گلی، نوراکوچولو، علی­ وروجک و محمد ورزشکار باهم قاطی شده بود.

خودم این القاب رو به آن­ها داده بودم و منتظر بودم برای اسم من هم یک پیشوند یا پسوندی بدهند.

مثلا نیلاکوچولو یا نیلا نازی یا نیلا آرومک. ولی نه تنها سروته‌­ای به اسمم نمی‌­دادند بلکه همین اسم کوچیک را هم نصف می­کردند.

خانم­‌کوچیکه من را نیل صدا می­‌زد و خانم‌­بزرگه که دندان مصنوعی‌­اش دیگر قاب دهانش نمی‌­شد مرا لیل صدا می­‌زد.

مامان همیشه شاکی بود، می­‌گفت: “مگه اسم بچه چشه که اینجوری صداش می‌­زنید”.

ولی داداش رضا فرق داشت، من را خانم نیلا صدا می‌­زد، وقتی اسمم را این­جوری می­‌گفت، حس بزرگی بهم دست می­‌داد.

داداش رضا از همه نوه­‌های آقاجون بزرگ­تر بود.

خانم کوچیکه همیشه از تیرماه شروع می‌­کرد و می‌­گفت رضا مرداد یک سال بزرگ­تر می‌­شود، و اما امسال بیست ­ویک ساله می­شد.

من با یک حساب سرانگشتی شهریورماه می­‌شدم هفده ساله.

خانم بزرگه می­‌گفت رضا خوب بزرگ شده، آفتاب نزده می‌­رفت سرکار و غروب برمی­‌گشت و زانوی پای راستش را تکیه می­‌داد به لب حوض و مشتش را به آب می‌­زد و آب را به صورتش می‌­پاشید، بعد می‌­رفت سمت تختِ کنار ایون و روی آن می‌­نشست، مریم­ گلی برایش چایی با بیسکوییت می­‌آورد.

مریم­‌گلی خواهرِ کوچیک داداش رضا بود.

من و مریم‌­گلی فقط 4 روز اختلاف سن داشتیم او چهارِ شهریور به دنیا آمده بود و من هشتِ شهریور.

مادرهایمان جاری بودند ولی عین دوتا دوست توی هر شرایطی کنار هم بودند.

خانم­ کوچیکه عروس زیاد داشت.

مامانِ سجاد و سها، مامانِ داداش رضا و مریم­ گلی و مامانِ من.

همه‌­ی عروس­‌هایش پسر داشتند جز مادر.

مادر برای به دنیا آوردن من خیلی اذیت شد و پدر گفت نیلا می‌­شود بچه اول و اخرمان و همین هم شد و من تک بچه شدم.

خانم ­بزرگه می‌­گفت پدر، مادر را لوس کرده، ولی خانم­ کوچیکه داشتن دوتا نوه­‌ی پسر برایش کافی بود.

از بچگی داداش رضا صدایش می­‌کردم، شاید بخاطر این­که مریم­ گلی و نوراکوچولو داداش رضا می­‌گفتند.

علاقه‌­ای که من به داداش رضا داشتم مثل علاقه مادر به پدر بود.

مادر ساعت‌­ها منتظر پدر می‌­نشست و لب به غذا نمی‌­زد تا پدر می‌­امد و همرا با هم غذا می‌­خوردند.

من هم تا داداش رضا نمی­‌امد چایی و بیسکوییت از گلویم پایین نمی­‌رفت.

مادر لباس­‌های پدر را اتو می‌کشید و مرتب کنار طاقچه می­‌گذاشت.

من هم یک بار پیراهن چهارخونه توسی داداش رضا را برداشتم و داشتم اتو می­‌کردم که مریم­ گلی صدام زد و اتو را روی لباس همان­طو رها کردم، وقتی برگشتم هیچی از لباس مورد علاقه­‌ی داداش رضا نمونده بود؛

شب وقتی برگشت و داشت چایی بیسکوییت می­‌خورد پیش رفتم و با مِن مِن قضیه رو گفتم، فکرکردم ناراحت می­‌شود ولی خندید و با یک جمله‌­ی فدای سرت از کنارم رد شد و داخل رفت اتاق.

سر سفره­‌ی شام همه­‌ی زنای فامیل دنبال زن واسه داداش رضا بودند.

آقاجون می­‌گفت: “رضا هم کار داره هم دیگه سن ازدواجشه و از پس زندگی برمیاد”.

خب درست هم می­‌گفت، داداش رضا همه چی داشت فقط یه زن کنارش کم بود تا بشه مایه­‌ی آرامشش.

خانم­ بزرگه می­گفت: “هرکی با رضا ازدواج کنه خوشبخت می­شه”.

بارها من همان زن خوشبخت کنار داداش رضا توی لباس عروس شدم اما وقتی مراسم عروسی­‌شان در حیاط خونه آقاجون گرفته شد و وقتی لیلا دخترِ شکوفه ­خانمِ همسایه را در لباس عروس کنارش دیدم تصویر خودم را از کنارش با پاکن محکم پاک کردم و دیگر سراغ و آن صفحه‌­ی پاره شده نرفتم و خودم را تنبیه کردم که دیگر به داداش رضا فکر نکنم.

سه روز غذا نخوردم و سه روز دست به کاغذ و خودکار نزدم، و چه داستان‌هایی که در همین سه روز از دست دادم بماند.

شکنجه خوبی بود.

بعد از آن سه روز خودم را غرق نوشتن کردم  ان قدر که نفهمیدم موهای تا سر شانه‌­ام به کمرم رسیده و 24 ساله شده‌­ام.

داداش رضا و لیلا برخلاف رسم آقاجون برای زندگی در این خونه نماندند و مستقل شدند.

لیلا زنِ رضا دائم قهر بود، با ما، با رضا و حتی خانم کوچیکه می‌گفت: “این دختر با خودش هم قهر است.”

خانم بزرگه می‌گفت: “خوب مردی را گیر آورده، رضا مرد صبوری است.”

خانم بزرگه اسم قهرهای لیلا را، لوس بازی‌های نوبالغان، گذاشته بود.

خانم کوچیکه اعتقاد داشت که من باید زن رضا می‌شدم، از نظر او من دختری مطیع و حرف گوش کن بودم و صد البته زن زندگی همچون مادرم.

خب نمی‌دانم چرا فکر می‌کنند هر چه که مادرم است من هم هستم.

درست است من با عشق به رضا توانستم سراغ نویسندگی بروم، ولی بعد از ازدواج رضا با لیلا عشق را روی کاغذ ترسیم کردن و این‌گونه توانستم به افراد زیادی عشق را بیاموزم.

از نظر خودم شاید بتوانم همسر خوبی برای کتاب‌ها و نوشته‌هایم باشم.

خونه‌ی آقاجون
برچسب گذاری شده در:                 

2 نظر در مورد “خونه‌ی آقاجون

  • اکتبر 16, 2020 در 4:09 ب.ظ
    لینک ثابت

    عالی و بی‌نظیر بود عزیزم.
    واقعا لذت بردم از خواندن داستانت.
    منتظر داستان‌ها و نوشته‌های دیگرت هستم
    مطمئنم باز هم شگفت‌زده خواهم شد.

    پاسخ
    • اکتبر 16, 2020 در 7:56 ب.ظ
      لینک ثابت

      ممنون عزیزدلم.
      مرسی از نگاهت❤شما خودت یکی از شگفت انگیزایی.

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *