از دختر درون آینه پرسیدم: هر روز چقدر به خودت فکر میکنی؟
اولش شروع کرد تند و تند جملهها را پشت هم چیدن.
از اون تحلیلهایی که نه من میفهمیدم چی هستن نه خودش.
بهش گفتم: وایسا وایسا. اصلا بذار یه جور دیگه ازت بپرسم؛ تا حالا شده فکر کنی که خیلی وقته به خودت فکر نکردی؟
این دفعه انگار کلمهها را گم کرده بود.
چندتا ام، ام پشت هم گفت و آخر سر زل تو چشمهایم و گفت: اره خیلی.
گفتم: خب تو که هم مینویسی، هم کتاب میخونی، درسم که میخونی و کنارشم خودتو سرگرم اشپزی و بقیه کارا میکنی. مگه اینکارارو به خاطر دل خودت انجام نمیدی؟
باز نگام کرد.
گفت:چرا خب ولی هنوز کم دارم.
گفتم: فکر میکنی چی کمه این وسط؟
سرش را پایین انداخت، در تایید حرفم گفت: اره همه این کاراو کردم چون دوست داشتم انجام بدم ولی هنوز میگم به محبت احتیاج دارم.
نگاش کردم. گفتم: منظورت اینه محتاج محبت بقیهای؟
سریع دستشو تکون داد و گفت: نه، نه اصلا، با غرور ادامه داد؛ من اصلا محتاج محبت بقیه نیستم من بدون ادمای اطرافم میتونم زندگیمو ادامه بدم.
نگاهش کردم. گفتم: باز داری الکی حرف میزنی.
دستهایش را پشت سرش به هم گره زد. گفت: حالا نه اونجوری. ولی خب من منظورم از اون محبت این بود که تاحالا خودمو تو بغل نگرفتم، تاحالا به خودم خسته نباشید نگفتم، تاحالا برای کاری که کردم برای خودم هدیه نگرفتم.
بهش گفتم: خب کی میخوای این کارهارو انجام بدی؟
لبهایش را غنچه کرد، به جایی نامعلوم خیره شد. انگار خودش هم تازه داشت چیزهایی را کشف میکرد.
گفت: نمیدونم؛ حالا شاید یه روزی.
گفتم: مگه گفتن خسته نباشید به خودت چقدر طول میکشه که میگی بعدا؟
نفس کشید. این سوال، جوابها کلافهاش کرده بود.
آدمی که ندونه چی میخواد، ندونه چی کم داره و ندونه باید چیکار کنه، هر کاری باهاش بکنی هر حرفیام باهاش بزنی بازم کلافهاس، و جالبتر از همه این است که اون ادم فقط خودش میتونه به خودش کمک کنه تا از کلافگی دربیاد.
به نظرم تا دیر نشده یه مذاکره با خودمون داشته باشیم، مطمئنا راه حل همه چی در دست خودمونه.