امروز بیتاب بودم.
بیتاب اینکه بنویسم.
اما چیزی نبود که بنویسم.
مسخره است،نه.
ولی وقتی چند روزی دستت به نوشتن نمیرود انگار فراوش میکنی حتی چطور باید قلم را در دست بگیری.
برای همین تصمیم گرفتم با نوشتن نامهای برای تو شروع کنم.
از روزهایی برایت مینویسم که نشستهام پشت قاب پنجره.
چشمانم را بستهام.
نسیمی خنک دارد روی پوست صورتم میدود، صدای باد مثل قصهای خوابآور در گوشهایم میچرخد.
همهی اینها، مرا به یک جور فراموشی و سکوت دعوت میکنند.
چشمانم را که باز میکنم با خودم میگویم، فراموشی چه؟ فراموشی چه کسی؟ فراموشی چه دردی؟
انگار قبل از اینکه بدانم چه چیزی را فراموش کنم، آن را از یاد بردهام.
ذهنم مثل کاغذ سفید تانخوردهای است که رو طاقچه خانهی مادر بزرگ افتاده و انتظار میکشد که کودکی بیاید روی آن نقاشیای بکشد، اما کودکی نیست.
دوست دارد بزرگسالی رویش آیهای از قران بنویسد، اما بزرگسالی هم نیست.
نگاهی را که از پنجره میگیرم و به خانه میاندازم.
سکوتی را میبینم که شاهانه روی مبلها نشسته است.
قدمهایی آشنا دیگر مسیر سالن پذیرایی را طی نمیکنند.
اتاق مهمان، صدای گریهی کودک شاکی از پاره شدن کتاب انگلیسیاش را به خاطر نمیآورد.
دیگر آدمها باهم قهر نمیکنند.
فریزر پیر جانی در بدن ندارد تا سکوت شب را بشکافد.
ظرفهای میوهخوری مرتب چیده شدهاند و هیچ کس سراغشان نمیرود، اخر این خانه دیگر مهمانی ندارد.
دیگر صدایی از اشپزخانه به گوش نمیرسد که بگوید امشب شام چی میخورید.
شاید باور نکنی اما قالی خوابیده روی زمین هم دل تنگ غر زدنهای تو است.
باز به بیرون چشم میدوزم اینجا فقط با وجود تو خانه میشود.
این نامه، یک نامهی دعوت است، از تو که برایم بنویسی و به دیدارم بیآیی.
بیای تا برایت خیار و نارنگی در ظرف میوهخوری بگذارم.
شاید هم عصر پنجشنبه دلت هوس آش رشته کرده باشد بگو تا برایت درست کنم. به من بگو برای عصرانه چای داغ باشد یا قهوهی تلخ؟ هنوز هم قهوهات را تلخ تلخ مینوشی؟
بگذار انتهای این نامه از تجربهای که جولیا کامرون تعریف میکند برایت بنویسم،
او از ویکتوریای نویسنده، که عاشق پیتر نویسنده است میگوید. این دو نفر از هم دور و هر روز از طریق دورنگار باهم در ارتباط هستند. جولیا میگوید در رابطهی آنها نوعی خرد و قدرت نهفته است، این رابطه شتاب زده و آشفته نیست، برعکس کلمه به کلمه و فکر به فکر ساخته میشود. او میگوید ویکتوریا را به تازگی دیده، ویکتوریا همچون زنی که تازه بوسیده شده، میدرخشید. نوشتهی پیتر او را لمس میکرد.
ویکتوریا و پیتر از هم دور بودند ولی هیچ کدامشان دوری یکدیگر را حس نمیکردند نوشتهی آنها مثل دستی نوازشگر روی گونهها و لابه لای موهایشان در حرکت بود.
این بار تو برایم بنویس. بگذار نوشتههایت از من بپرسند که چای داغ دوس دارم یا قهوه تلخ؟
و من برایت در پاسخ بنویسم که قهوهام را به یادت تلخ تلخ مینوشم.
هرچقدر تعریف کنم از داستانها و نوشتههات کمه ریحانهجانم
تو یک نویسنده درون داری که با نوشتن میتونه حسابی حال خواننده رو جا بیاره عزیزم
بیشتر بنویس تا لبریز شم ازخوشی
زندگی در تکتک نوشتههات جریان داره و این برام خیلی شیرینه مثل خوردن یک تکه هندونه شیرین در چله تابستون
شقایق عزیزم نمیدونی که چقدر نظراتت بهم انرژی میده. مرسی ازت که منو همراهی میکنی و نوشتههامو دنبال میکنی و چقدر خوشحالم که دوستشو داری.