نشسته بود کنج خانه،
ناگهان دیوار مقابلش شکافت و آینهای از آن زاده شد.
مقابلش ایستاد.
دختری در میان پیراهن نارنجی،
در آغوش کتاب آبی
غم صورتش را پوشانده بود.
دستی از آینه بیرون آمد.
دختر دستش را در دستان گرم غریبه گذاشت و چرخی زد و به درون آینه کشیده شد.
باغی دید.
رقصید.
خندید.
با سنجابها همبازی شد.
نشست.
تکیه بر درخت زد.
درخت اشک میریخت و برگهایش را راهی زمین میکرد.
کتاب را روی زانویش گذاشت.
ورق زد.
کلمات را با دستانش قلقلک داد.
کلمات رازهای خودشان را برای دختری که حالا لبخندی بر صورتش سایه انداخته بود، آفتابی میکردند.
شاخههای درخت موهای دختر را درهم میبافتند.
باران صورتش را نوازش میکرد.
خرگوش بازیگوش دستانش را روی دو گوش دختر گذاشته بود تا مبادا خواب شیرین دختر تبدیل به کابوس شود.
ناگاه دستی از آینه رد شد.
بازوی کوچک دختر را چنگ زد و با خود به بیرون آینه کشید.
ترس خرگوش، تبدیل به واقعیت شد.
خواب دختر مچاله شد.
ترسید.
لرزید.
دوید.
از پنجره پرتاب شد.
کتابش از بالا سر خورد و اینبار او در آغوش دختر به خواب رفت.
عزیزم، چقدر حس خوبی داشت ریحانه☺️🥰
نوشتههات خیلی زندهن و این عالیه👌🏻♥️
موفق باشی عزیزدلم🙏😍