این من هستم که برای تو نامهای مینویسم، خوشحال نباش!
زیرا در این نامه خبر از حال خوب و خبری خوب نیست.
تو که مرا میشناسی، من تنها وقت دردهایم به سراغ حرف زدن با تو میایم.
نمیدانم چرا وقت شادی همه چیز را به یاد میاورم جز نام تو را.
حتما کنجکاوی بدانی من کجا هستم. بگذار برایت مفصل بگویم.
نشستهام سوک تختم، چراغی بالای سرم چشمک میزند، دیوار مقابلم پر است از نوشتههای بیانتها، اتاقم را هم رنگ پاییز کردهام، نارنجی.
میدانستی رنگ مورد علاقهام نارنجی است؟
موهایم را بافتهام و روی شانهام انداختهام.
دیگر چتریهایم چشمانم را قلقلک نمیدهند، زیرا به تازگی بافتی یاد گرفتهام که موهای چتریام را با آن در موهای بلندترم گره میزنم.
دراتاقم آنقدر پاییز ریختهام که وقتی چشمانم را میبندم وسط تالاری از درختهای خشکیده پاییزی خودم را میبینم.
زیر پاهایم برگهای زرد و نارنجیِ مرده و گاهی هم سبز کمرنگی که هنوز نفس میکشد، ریخته شدهاند.
میدانی چه چیزی را در اینجا کم دارم؟ درست است. یک چتر و دستان قفل شدهی تو در دستانم.
نامهای که برایت فرستاده بودم برگشت خورده است.
خانهات را عوض کردهای؟
دیگر خانه حیاتدار دوست نداری؟
نکند جایت را درست وسط یک عالمه جعبههای غولپیکر انداختهای؟
اگر اینطور باشد غمگین میشوم؛ میدانم نفست در آن چهاردیواریِ سخت، میگیرد؛ ولی اینطوری هم کمی مرا درک میکنی.
من هم در یکی از این جعبههای غول پیکرم که نمیگذارند طلوع آفتاب و غروبش را ببینم؛ نمیگذارند هیاهوی پرندگان را ببینم؛ حتی گاهی وقتا نمیگذارند بفهمم الان زمستان است یا پاییز.
امیدوارم که تو هنوز در آن خانهی حیاتدار باشی. حتی امیدوارم با من قهر کرده باشی اما جایت را عوض نکرده باشی.
حال آسمان دلت چطور است؟
هنوز لبخند روی لبانت میآید؟
هنوز موهایت را با دانههای چوبی شانه میکنی؟ َ
درست را تمام کردهای یا رهایش کردی و شغلی برای خودت دست و پا کردهای؟
امیدی ندارم پاسخم را بدهی. آخر چه کسی دیگر جواب آدمی را میدهد که فقط وقت غمهایش به سراغ او میرود.
اما من باز هم برایت مینویسم. حتی نوشتن برایت باعث میشود من ارام شوم.
هرچقدر هم این کاغذهای خوانده نشده به سویم بازگردند باز هم برایت مینویسم.