فصل بعدی کتاب یادداشتهای یک دوست را که ورق میزدم، نویسنده از توجه میگفت. به نظر من بخش اعتقادات که دیروز درموردش صحبت کردیم، بیشتر به سمت افکار و باورهای ما در حرکت است اما بخش توجه، به مواردی تاکید
برای اینکه حالم خوب شه باید چیکار کنم؟
این سوالی است که روزی هزار بار از خودم میپرسم، یا حداقل در تمام مکالماتم با ادمها به این میرسم که هرکی به نحوی دنبال این است که حالش خوب باشد. هر ادمی ممکن است خسته بشود. دلش نخواهد زندگی
کتاب
کتاب زیاد بخون. حتی یک خط. کتاب همه چی روز عوض میکنه. زندگی رو. دنیای ذهنی ادم رو. رفتارها رو. احساسات رو. حرف زدن رو. افکار رو. کتاب معجزه روزهای تکراریه.
پناهگاه
امروز موضوعی در ذهنم نیست مثل تمام یادداشتهای قبلی. تنها لپ تاپ را روشن کردم و بعد وارد فایل نوشتن شدم و شروع به نوشتن کردم. گاهی احساس میکنم پوچ میشوم از هر حرفی از هر فکری. انگار وقتی لایه
نویسنده با نوشتن زنده است.
نمیدانم. شاید هم میدانم و مغزم خودش را زده به نداستن. هرچه هست، خوب نیست. اینکه احساس میکنم قلمم خشک شده است. به تازگی کتابها را درسته میبلعم. منابع الهامبخش نویسنده دوتا است. خیابانها و مردم. کتابها. فعلا به بلعیدن
مزایای درد کشیدن
درد کشیدن. راهکارهای زیادی برای فرار از درد کشیدن داریم. یک نمونه ان خواب است یا بیرون زدن از خانه و شرکت در جمعهای شلوغ که انقدرها هم راضی کننده نیست. تا به حال پای حرف دل دردها نشستی؟ دردها
وقت بیکاری چیکار کنیم؟
سلام دوست عزیزم. مدتهاست که دچار بیحوصلگی هستم. حتی به دوستم میگفتم آنقدر بیحوصلهام که کاری را که دوست دارم هم نمیتوانم انجام دهم. همینقدر بیانگیزه و بیحوصله. از یک طرف هم نشستن در گوشهای و هیچ کار نکردن و
پنج مرداد هزار و چهارصد
اینجا مثل یک خونه برای من است. اینجا دیگر نیاز نیست مثل اینستاگرام با لباس رسمی وارد شوی. اینجا با یک شلوار تو خونهای و موهایی که اشفته بالا سر جمع شدهاند، مینشینم و حرف میزنم. خودم را نشان میدهم
آینه
نشسته بود کنج خانه، ناگهان دیوار مقابلش شکافت و آینهای از آن زاده شد. مقابلش ایستاد. دختری در میان پیراهن نارنجی، در آغوش کتاب آبی غم صورتش را پوشانده بود. دستی از آینه بیرون آمد. دختر دستش را در دستان
یک شب بارونی
یک سرپناه دید. شروع کرد به دویدن به سمتش، تقریبا خیس شده بود.