یکشنبه. به او قول داد که به دیدارش برود.

اما سیل امد، باران زد و باران تگرگ شد.

طوفان امد و درخت سرکوچه را با خود برد.

مگر می‌شد یک‌دفعه‌ای تمام بلایای طبیعی سر از خانه و کوچه انها در بیاورد.

صدای داخل گوشش می‌گفته: “نه”. اما طبیعت نظر دیگری داشت.

یکشنبه، نشد.

نشد ببینتش.

نشد با او حرف بزند.

او رفته بود.

عجله داشت.

قطار، نه. پروازش دیر می‌شد. فقط یک فرصت بود که آن هم از دست رفت.

لعنت فرستاد، به تمام اتفاقاتی که سال‌ها رخ نداده بود

زمین تا دیروز خشکیده و باران قهر کرده بود.

باد راهش را کج کرده و از مسیر دیگر می‌وزید، ولی درست همان یکشنبه همه اینها بر سرش فروریخت.

زیر لب غر می‌زد.

شکایت می‌کرد.

باران لعنتی.

بارانی که روزی او را نعمت می‌خواند، حالا شده بود باران لعنتی.

هیچ چیز سرجایش نبود. زمان با مکان قاطی شده و بود و مکان با هوا.

یکشنبه دیگری امد.

یکشنه‌ای که نه باران بود، نه طوفان، نه سیل و نه درخت شکسته.

اما نبود ان درخت کوچه را برهنه کرده بود.

افتاب فرصت را غنیمت شمرده بود به کوچه بی‌درخت می‌تابید.

صدای جیغ بچه‌ها بگوشش رسید.

روزی تازه.

پرده اتاق را کنار زد.

نگاهش را اول به اسمان بعد به دَرِ خانه دوخت.

نامهِ نوشته شدهِ دیشب را مچاله کرد.

باز به یاد ان یکشنبه افتاده بود.

خواست غر بزند، که اولین کلمه‌اش با صدای زنگ خانه ترکیب شد.

سکوت کرد.

مجسمه‌وار چادر را سر کرد و پله‌های خانه حیاط‌دار را یکی دوتا پایین امد.

گوشه چادرش به حوضِ ابی کشیده شد.

در را باز کرد.

تصویری ندید.

افتاب بود.

صدا شنید.

“جوون موندی”.

لبخند زد.

صدا، اشناتر از صدای باد.

یکشنبه‌های زیادی گذشته بود.

به ان صدای بی‌تصویر گفت: “در من پیرزنی وجود دارد که لبخند می زند”.

صدا تصویر شد.

تصویر سایه شد.

نگاهش به او افتاد.

“اما من پیرزنی نمی‌بینم”

تبسمی کرد.

تبسمی که با فرو دادن بغض همراه بود.

خواست حرف بزند.

اما سکوت کرد.

سکوتش اندازه رعد بود.

خواست بگوید یکشنبه‌های گذشته را به یادش گذرانده.

اما لب گزید.

مرد نگاهش کرد.

“آن یکشنبه لعنتی بالاخره تمام شد. سال‌ها طول کشید اما تمام شد.”

یکشنبه
برچسب گذاری شده در:                         

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *