تجسم کن دو تا بودی. دو جسم با یک روح. شاید هم بهتر بود دو جسم با دو روح بودی. برای اینکه اعتقاد دارم خستگی جسم از خستگی روح میآید. اگر دو جسم با یک روح داشتی احتمالا وقتی از
دو
ذهنم برای فرار از تمام چاله چولههای زندگی سراغ موسیقی رفته است. احساسش میکنم. روحم را. نشسته روی صندلی چوبی. یک فنجان قهوه داغ در دست دارد و نگاهش از پنجره به تهرانی است پاکیزه. تهرانی که هیچ الودگی ندارد.
بیست مرداد هزارو چهارصد
در حالی هستم که حوصلهی هیچ کاری، هیچ حرفی و هیچ و هیچ را ندارم. دوست دارم رها باشم از بند همه چیز. از پرندهها شاید از دور خوشم بیاید اما از نزدیک نه.