تجسم کن دو تا بودی.

دو جسم با یک روح.

شاید هم بهتر بود دو جسم با دو روح بودی.

برای اینکه اعتقاد دارم خستگی جسم از خستگی روح می‌آید. اگر دو جسم با یک روح داشتی احتمالا وقتی از کاری خسته می‌شدی هر دو جسمت خسته بودند آن‌وقت بی‌فایده‌ترین دو جسم را داشتی.

پس اینطور شروع می‌کنم؛ تجسم کن دو جسم داشتی و دو روح. این دو از هم جدا نبودند هر دو متعلق به تو بودند. آن‌وقت چه می‌کردی؟

اگر کمی سن پایین‌تر بودی این پاسخ را می‌دادی:

«یکی را می‌فرستادم تمام وقت آشپزی کند و شیرینی بپزد. آن دیگری را هم می‌فرستادم تا کاراگاه شود.»

چه متضاد و چه دور از انتظار برای کسانی که تو را می‌شناسند. “کارگاه بودن به تو نمی‌آید” این اولین واکنش اطرافیانت به تو بود. و تو در پاسخ تنها یک لبخند می‌زدی و می‌گفتی درست است؛ و ادامه‌اش را پشتِ دندان‌های به هم قفل شده‌ات نگاه می‌داشتی: “شما چیزی درباره من نمی‌دانید”.

حالا که بزرگ‌تر شده‌ای چه؟

نگران نباش مثل اطرافیانت تو را در حد یک بزرگسالِ سن‌دار با کلی تجربه نمی‌دانم.

تو دوران نوجوانی‌ات را می‌گذرانی، دورانی که در هر لحظه‌اش یک آزمون و خطا نهفته است. با این تفاسیر چه می‌کردی؟

می‌توانم تصور کنم چه در جواب می‌گویی:

«هر دو را سرکار می‌فرستادم. یکی را موظف می‌کردم کاری امن برای خودش پیدا کند و دیگری را به ریسک کردن وا می‌داشتم. یکی را در مکعب محدودیت‌ها جا می‌دادم و دیگری را آزاد، تا پرواز کند. رویایی یکی را پاک می‌کردم و رویای دیگر را پررنگ‌تر می‌نگاشتم.»

چه تصور تلخی.

دلم به حال آن طفلکی که در محدویت‌ها اسیر شده می‌سوزد.

اما تو نگاه دیگری داری. آن یک نفر که در محدودیت است بزرگ‌ترین حامی آن بلندپرواز است؛ تشویق‌ش می‌کند تا از رویای‌ش دست نکشد و اما در نقطه مقابل هم همین است. آن بلندپرواز حامی آن یک نفر در محدودیت است برای آنکه روحیه‌اش را نبازد و به زندگی ادامه دهد.

می‌بینی از تجسم کودکی تا نوجوانی‌ات چقدر همه چیز فرق کرده است؟

کارگاه و آشپز دنیایی رنگارنگ داشتند.

اما یک جعبه محدودیت با یک پرنده آزاد، دنیای سیاه و سفیدی را خلق کرده‌اند که همین حالا نیز اسیر آن هستی اما؛

با یک جسم و یک روح.

یک روح در یک جسم
برچسب گذاری شده در:                     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *