امروز وقتی از خواب بیدار شدی، تمام ذهنت دنبال خوابهایی بود که دیده بودی.
خوابهایی که هرچند ممکن است مسخره و یا بچگانه باشند؛ اما همین خوابها تو را به جایی برد که فکرش را هم نمیکردی.
دیدار با آدمهایی که در بیداری غیرممکن و یا سخت است.
گفتوگوییهایی که تقریبا غیرممکن است؛ زیرا که تو با آنها فاصلهای شاید اندازه کیلومترها، دههها و قرنها داشته باشی.
آن خوابها تو را به سمت خاطرات فراموش شدهات کشاندند.
یادت میآید که مدتها شیفته آثار چخوف بودی.
از بانویی با سگ ملموس گرفته تا شرط بندی و عروسی.
به یاد میآری مدتها پیش داستانهای کوتاهی در همان سبک مینوشتی.
گفتوگو با چخوف را نصفه و نیمه به خاطر داری.
“چطور ایده داستانی به ذهنتان رسید؟”
اما پاسخش را، انگار که گوشهایت تا به حال نشنیدهاند؛ فراموش کردهای.
انگار تمام آن گفتوگو بیهوده بوده است.
اما حالا که بیدار شدهای؛ به یاد کارهای ست گادین میافتی، به یاد تاکیدش بر وبلاگنویسی.
با خود میگویی احتمالا چخوف هم بیشمار کاغذ را خط خطی کرده تا به ایدههای داستانهای کوتاهش رسیده است.
در جریان این کندوکاو ذهنی به خاطر میآوری که با کیندرا هال نیز ملاقاتی داشتهای.
از تو درباره علاقهات به قصهها پرسیده بود.
اینبار پاسخ را میدانی.
گفتوگویی طولانی بود.
از چهارده سالگیات برایش گفتی. همانجا که روزگارت با دوستی خیالی به سر میشد. دوستی که روی کاغذ ساخته بودیاش؛ و رفته رفته با او ماجرهایی خلق میکردی؛ در پی ساختن دیالوگهایی بین خودت و او، و حتی او و اطرافیانش، بودی.
آن دوران را، حالا که بیداری هم به خاطر داری.
روزهایی که تنها کسی که همراهت بود، آن دختر خیالی همسنوسالت بود.
در آن روزها تو در یک محل جدید بدون داشتن حتی یک دوست بودی.
برای کیندرا از رابطهات با آن دختر خیالی میگویی. میگویی که گاهی باهم حتی به تحلیل فیلمها و سریالهایی که میدیدی مینشستی و از آنها نتیجهای بیرون میاوردی.
به او میگویی از همان موقع رابطهات با قصهها صمیمانه شد و حتی به خنده میگویی: “احساس میکنم خودم هم از قصهها بیرون آمدهام.”
چند لحظه مکث میکنی.
دوباره غمزده میشوی؛ هر چقدر از بیدار شدند میگذرد، جزئیات بیشتری از خوابت را فراموش میکنی.
آخرین جایی که رفتی را به یاد میاوری.
اینجا دیگر خبری از آدمی نیست؛ خودت هستی و یک کارگاه سفالگری.
علاقه کودکیات.
ساخت یک کوزه سفالی.
مثل کودکی ذوق زده ضربان قلبت را محکمتر احساس میکنی، نگرانی با عشق ترکیب شده است.
نگرانی که میگوید حالا که به این کارگاه رسیدهای، بلد نیستی چگونه با گِل کار کنی و کسی هم آن اطراف نیست که به تو یاد بدهد.
پس سعی میکنی خودت اقدام کنی.
اما هرچه قدم به سمت گِلها بر میداری، انگار دستی تو را به اندازه قدمهایت به عقب میکشد.
فراموش کرده بودی که این یک خواب است.
و تو با یک ناکامی از خواب بیدار میشوی و
فکر میکنی که بلاخر وقت آن رسیده که سفالگری را یاد بگیری، و بیشتر بنویسی و قصه بگویی.