مقابل باغچهای کوچیک داخل حیاط ایستاده است.
یک نگاه به بذرهای گل میاندازد و یک نگاه به خاک.
بیلچهی کوچکِ قرمز آبی را در دست میگیرد و روی دو زانو مینشیند.
روی خاک با بیلچه، خطهایی موازی ایجاد میکند. دستش را داخل پلاستیک بذرها میبرد و مشتی برمیدارد و ردیف به ردیف روی خاک میریزد.
این دفعه بذر گل انتخاب کرده است، نه سبزی. میخواهد اینگونه به ادمای این ساختمان بفهماند که نباید به قلمرواش دست درازی کنند.
وقتی که با خاک رویشان را میپوشاند، ابری سیاه ذهنش را تاریک میکند. اگر کودکان غنچههایش را بکنند، چه؟ نکند عاشقی سر راهش دست به سوی گلها دراز کند و برای معشوقهاش گلی بچیند؟ نکند توپی از آسمان آنها را له کند؟
بمب این افکار در سرش نوبت به نوبت منفجر میشود.
خاک را بهم میزند. تصمیم میگیرد دیگر هیچوقت سراغ باغچه نیاید. روی تصمیمش پافشاری میکند.
هر دفعه که از خانه بیرون میاید سرش را داخل یقهی لباسش میکند. گامهایش را تند برمیدارد و از کنار باغچه رد میشود، بدون نگاهی.
سه شنبهای آفتابی بود. موقع برگشت از سر کار وقتی پایش را داخل حیاط میگذارد توپ فوتبال پسرک باعث میشود نگاهش به باغچه کج شود. نفسش در هوا ها میشود. گلهایش روییده و قد کشیده بودند، درهم و برهم.
بعضیهایشان سر نداشتند، بعضی خوابید در روی خاک بودند. افکارش به حقیقت تبدیل شده بودند. دسته کیفش را فشرد. نزدیکتر شد.
هیچ گلی برایش باق نمانده بود.
قلبش مچاله شد.
خواست قدم تند کند و برود که ناگه، نگاهش به غنچهی قرمزی افتاد که در کناری، دور از چشم تمام احالی این ساختمان رشد کرده بود. برگهایی که نوگلش را پوشانده بودند، کنار زد.
غنچه به صورتش لبخند زد و همین برایش کافی بود تا بداند در این دنیا جایی برای لبخند او هم هست.