تخصصی
از وقتی که موضوع تخصصی که برای خودم انتخاب کردم را اینجا، در سایتم پیادهسازی کردم؛ دیگر نتوانستم مثل قبل بیایم و حرفهای درون مغزم را خالی کنم.
گفته بودم اینجا انگار خانه دوم من است یادتان هست؟
پس از نیم فصل از سالی که گذشت تصمیم گرفتم برگردم و اینجا در قالب حرفهای خودمانی از خودم، از حالم و از تجربههای تازهام بنویسم.
یوزپلنگانی که با من دویدهاند
چند روزی است یک نفر به در مغزم میکوبد و میگوید بیا کتاب یوزپلنگانی که من دویدهاند را دوباره بخوان.
تعداد باری که خواندمش یادم نمیآید. بیش از انگشتان دست است. طاهر و ملیحه، بهترین ادمهاییاند که در دهه 20 سالگی شناختمشان.
بیستوسه سالگی
داشتم فکر میکردم چیزی نمانده تا 24 سالگی و من از این بابت نگرانم که وقتی روز تولدم رسید از خود 23 سالهام راضی هستم یا نه.
نوشتن از خودم را خیلی دوست دارم. یک مانعی الان کنار دستم نشسته که چرا داری این چیزها را توی سایتت مینویسی، لابد منتشرشم میکنی
و من بلند سرش فریاد میزنم بله. سایت من یعنی خودم و خودم یعنی سایتم.
نفسی عمیق میکشم.
چه میخواستم بگویم؟
یک بار از شخصی شنیدم که اگر هدفی در ذهن داری وقتی به دیگری بگویی در جهت اینکه آن فرد تو را تشویق کند ذهن شما فکر میکند که این هدف به سرانجام رسیده و دیگر نیاز نیس برایش هیجان زده شود.
درسته.
این احساس را این روزها بیشتر دارم اما تا همین امروز.
از امروز دوباره ادبش کردم و بهش فهماندم که هنوز خیلی مانده است تا به هدفت برسی پس بنشین سرجایت و لطفا هر روز صبح من را با هیجان انجام کار بیدار کن.
خلاصه که همیشه با خودم، با ادم بزرگسال درونم با کودک دورنم با احساسی درونم با منطقی درونم درگیرم. درگیرم برای اینکه میخواهم رشد کنم. میخواهم هر روز یک پله از خود دیروزم بالاتر بروم.
و من ایمان دارم.
به خدا.
به او سپردم تا دستم را بگیرد و من را به پلههای بالاتر ببرد.
ممنونم ازت خدا.
بخاطر انچه من میبینم و انچه من نمیبینم.
برای یادداشت اول در سال 1402 زیادی از ان شاخه به این شاخه پریدم دفعه دیگر سعی میکنم هدفمندانهتر بنویسم.
شما این را پای هیجانم برای برگشت به سایتم بگذاری.
دوستدار شما ریحانه