مقابلشان باغ بود. باغی سبز. اول اردیبهشت، باغ بهشت میشد. این را هر سال منیژه میگفت. روی نیمکت چوبی، کنار حوض، وسط حیاط نشسته بودند. پشت به ساختمان و نگاهاشان به شکوفهها و ورجه ورجه گنجشکها بود. منیژه ژاکت بهارهای روی شانههایش انداخته بود و موهایش را بافته، و گیره زده بود. میرزا کنارش، با تیشرتی نازک نشسته بود. انگار فصل برای آن دو متفاوت بود. برای یکی فصل سرما و برای دیگری فصل گرما. منیژه آرام بود. ساکت، مثل تمام روزهای گذشته. میرزا هم آرام و ساکت بود اما برخلاف روزهای گذشته. روزهای قبل بیشتر وقتاش را در باغ قدم میزد و یا با ماهیها هم صحبت میشد. اما حالا هر دو نشسته روی نیمکت و سکوت تنها نفسهایشان را به گوش هم میرساند.
منیژه بیهیچ مقدمهای لبانش را با زبان خیس کرد و گفت:
منیژه: اون روز رفته بودم پارک. کلی بچه داشتن بازی میکردن. دلم بچه میخواست. یه دختربچه بود شاید 5 ساله، داشت خاک بازی میکرد. معلوم بود مامانش باسلیقهاس. موهاش رو دو گوشی بافته بود. تا دیدمش یاد جودی ابوت افتاد. اخه موهاش نارنجی بود. خانواده خوبی داشت. مثل جودی تنها نبود. با یه دختر دیگه بازی میکرد. انگار خواهرش بود یا، شایدم دختر خالهاش. نمیدونم ولی شبیه هم بودن. دختر دومی برعکس بود. موهاش بور بود. مامانِ دخترِ بور رو که دیدم، فهمیدم به مامانش رفته. اخه مامانشم بور بود. بعد هم فهمیدم خواهرن. باخودم گفتم پس دختر مو نارنجی چی؟ اون به کی رفته؟ فکر کردم شاید بچهشون نباشه. اگه نبود میرفتم جلو میگفتم بدینش من. اخه من بچه نداشتم. هم من بچه میخواستم هم شوهرم. نه. دروغ گفتم. شوهرم نمیخواست، فقط من عاشق بچهها بودم. اما خب، خدا نداد. میدونست اگه بده ممکنه باباش دوستش نداشته باشه. از خدا گله نداشتما فقط گفتم کاش اون دختره مال من بود. منم میتونستم یه مادر خوب بشم به نظرت اینطور نیست؟
میرزا: چرا. بهت میآد. بهت میآد یه مادر مهربون باشی. از اونا که صبح پا میشن صبحبخیر میگن. صبحونه حاضر میکنن. آواز میخونن. با بچهشون بازی میکنن. مامان منم همینجوری بود. مهربون بود. صبحها اروم میزد به در اتاقم. دیگه گوشم عادت کرد بود، چشمام باز میشد. میدویدم پایین دنبالش. برام اواز میخوند. صبحونه حاضر میکرد.
منیژه: پس علاقهات به آواز از اونجا میاد. واسه همین هر روز صبح آواز میخونی.
میرزا: اره خب، برمیگرده به بچگیم. عادتهای خوب از بچگی میان، از مامان بابا میان. صبحونه که میخوردیم میرفتیم تو مزرعه. تو روستا زندگی میکردیم، من مرد خونه بودم. مامانم این حس رو بهم میداد. میرفتم کمکش. غذای گاوها رو میدادم. کنارش حوض رو تمیز میکردم. بابا هم بهمون ملحق میشد. اونم مثل مامان باهام مهربون بود. سوارکاری رو بابام بهم یاد داد. رانندگی با تراکتور هم از اون یاد گرفتم. اون موقع همه چی خوب بود. زندگی روستایی دیگه. اما وقتی اومدیم شهر همه چی فرق کرد. مامانِ مهربون دیگه صبحها پا نمیشد صبحونه حاضر کنه و صداش هم بخاطر هوای الوده شهری گرفته بود، دیگه اوازم نمیخوند. بابا هم که صبحها زود میرفت سر کار تا اخر شب. بعدا فهمیدم همه کار میکنه. از اینکه اوردتمون شهر پشیمون بود. به مامان میگفت برگردیم. ولی خونه و همه چی رو فروخته بودیم، راه برگشت نبود. همه چی بستگی داره به همه چی. اگه روستا میموندیم شاید هیچوقت اینجا نبودم، شاید هیچوقت تو رو نمیدیدم. شاید الان داشتم به پسرم سوارکاری یاد میدادم.
میرزا آهی کشید و انگشتانش را در هم گره زد. منیژه نیمنگاهی سمت او انداخت و نفسی کشید و گفت:
منیژه: پس میگی شهر زندگیت رو خراب کرد؟ ولی جدای از زندگی شهری و روستایی ادم اگه یه مادر و پدر خوب داشته باشه انگار همه چی داره. من خودم نداشتم، واسه همین ارزو میکردم خودم مادر بشم و همسرم هم پدر. اما اون زود رفت. شوهرم رو میگم. من و خونه و گنجیشک کوچولومون رو تنها گذاشت. گنجیشک اورده بودیم. بخاطر اینکه دلم بچه نخواد. بعدا هم سراغ بچه گرفتن نرفتم چون شرایطش نبود. نمیتونستم برم یه بچه خوشبخت رو بگیرم بیارم تو زندگی که خودم به زور نون میخوردم. قبلش هم همسرم میگفت بخاطر فقیر بودنه که خدا بهمون بچه نداده. بعضی وقتهام میزد به شوخی، میگفت برو خدا رو شکر کن بچه نداریم وگرنه الان باید از نون خودت میزدی میدادی به اون. ولی من حاضر بودم این کارو بکنم. حاضر بودم غذا نخورم ولی یه بچه داشته باشم تا بهش غذا بدم. یکی باشه بهم بگه مامان. دوستم داشته باشه، دوستش داشته باشم. بهم وابسته باشه. براش غذا واسه مدرسهاش درست کنم. برم مدرسه جلسه والدین. احساس کنم مفیدم.
این بار نوبت منیژه بود که دستانش را زیر بغل جمع کند و لب رو لب بگذارد. میرزا که سکوت منیژه را دید ادامه حرف را گرفت و گفت:
میرزا: معلومه خیلی بچه دوست داشتی. منم دوست داشتم اما هیچ وقت ازدواج نکردم. زن نمیخواستم. دوست داشتم کار کنم. اینقدر کار ریختم سر خودم که وقت فکر کردن به زن و بچه رو نداشته باشم. مامانم تا یه جا اصرار کرد ولی بعدش دید انگار داره با دیوار حرف میزنه و ولم کرد. کار خودم رو میکردم. صبح ساعت پنج میزدم بیرون تا تو ترافیک نمونم. میرفتم سرکار. ناهار همونجا بهمون میدادن، دیگه زن نمیخواستم برام ناهار حاضر کنه. اونقدی میخوردم که دیگه تا شام گرسنه نشم. ولی ازت پنهون نباشه بعضی شبها گشنه میخوابیدم. تنهایی به ادم مزه نمیده غذا درست کنه. بعدِ ناهار دوباره میرفتم سراغ کار تا دَه شب. فقط جنازم میرسید خونه. سرم رو میذاشتم رو بالشت و میرفتم تا فردا پنج صبح. خسته کننده بود. کسلی از سر روی زندگیم میبارید ولی ناراحت نبودم. کل زندگیم رو ترجیح دادم تنها بمونم.
منیژه: خب چرا ازدواج نکردی؟ لابد توا هم مثل شوهر من دنبال نونخور کمتر بودی. اره، همه مردها همینجورین یه ذره احساس ندارن. یکی رو میشناختم. خانم شمس. معلمم بود. همیشه سرکلاس میگفت بچه با خودش روزی میاره. میگفت اوایل ازدواجش زندگی خوبی نداشتن. بیپولی کم کم اون خوشی اول ازدواجشون رو داشت نابود میکرد. وقتی ازدواج کردن، شوهرش کار نداشت. ولی وقتی بچهشون به دنیا میآد شوهرش کار پیدا میکنه، یه کار خوب. همون حرفه دیگه، روزی اومد تو زندگیشون. باورت میشه؟ منم باور نمیکردم. یه بار خانم شمس دعوتم کرد خونهشون. خونه کوچیکی بود. ولی گرم بود. روشن بود. همونجا به بچهشون حسودی کردم. حسودی کردن کار بدیه اینو میدونم. اما دلم میخواست من جای اون بچه لایه حوله و پتو بخوابم و مامانم هم خانم شمس باشه. از خانم شمس برات گفته بودم؟
میرزا: نه
منیژه: خانم شمس معلم راهنماییم بود. دقیقا همون موقع که دیگه مامان بابا نداشتم. اینکه مامان بابام مردن رو بهت گفته بودم؟
میرزا: اره تو تصادف مردن. خیلی ساله که میگذره.
منیژه: اره زیاد، 60 سال؟ شایدم کمتر. ولی عین فیلم هر شب از جلو چشمم رد میشه.
منیژه ساکت شد. به لباس لیموییاش خیره ماند. انگار که فیلم زندگیاش بخش به بخش مقابل چشمانش در حال حرکت باشد.
میرزا: داشتی از خانم شمس میگفتی.
منیژه: اهان. اره. معلم دینی بود. من دوستش داشتم. بقیه بچهها زیاد باهاش خوب نبودن. با من مهربون بود. همیشه برام کلوچه میاورد. کلوچههایی که خودش میپخت. گردویی. وقتی بچهدار شد دیگه مدرسه نیومد. گفته بودن بچهش مریضه. خانم شمس دائم باید بره بیمارستان کنارش واسه همین نمیتونه بیاد مدرسه. چه شانسی. مامانت خانم شمس باشه ولی نتونی بری تو بغلش. خیلی غم داره نه؟ اخرشم فهمیدیم بچهش سر پنج ماه مُرد. خانم شمس باز اومد مدرسه. بعد 6 ماه. من خوشحال بودم که دوباره اومده. شاید حتی خوشحال بودم که بچهش مُرده و دوباره تمام توجهش اومده سمت من. وقتی برگشت مهربونتر شده بود. منو “دخترم” صدا میزد. شده بودم بچهش. بعد مدرسه، ناهار، به جا اینکه برم خونه خالهم میرفتم خونه خانم شمس. برام غذا میپخت. دستپختش هم خوب بود. اما خوشحالیم زیاد دوم نیاورد خالهم مدرسهم رو عوض کرد. میگفت اونقدر که باید به درس نمیرسن. شاید بهونهش درس بود. شاید فقط میخواست من رو از خانم شمس جدا کنه. موفق هم شد. دیگه خانم شمس رو ندیدم.
میرزا: چه داستانی.
منیژه: واقعی بود.
میرزا: میدونم. غمگین بود. دیگه بعدا دنبالش نرفتی؟
منیژه: سی سالم که شد، رفتم. ولی نبود. مُرده بود.
میرزا: بیچاره. زندگی سختی داشت. یاد زندگی خودم افتادم. منم یه داداش داشتم که وقتی به دنیا اومد مُرد. مامان بابام ناراحت بودن. منم ناراحت بودم. چون خودم براش اتاقش رو چیده بودم. میدونی گاهی اذیت میشم از اینکه همه چی یادمه. مو به مو. لحظه به لحظه.
منیژه: میخوای فراموش کنی؟ من دوست داشتم بیشتر یادم میاومد اینجوری هر روزم سرگرم کننده بود. مرور یه بخش تازه از زندگی. بعضی وقتها میگم شاید به اندازه کافی زندگی نکردم که خاطره کم میارم.
میرزا: مرور خاطرات همیشه خوب نیست. جز دلتنگی هیچی گیر ادم نمیاد. وقتی مرور میکنی یه دست میاد گلوتو فشار میده. شاید بغضه. شایدم فریاده. میخوای داد بزنی بگی میخوام برگردم عقب. قول میدم یه جور دیگه زندگی کنم. به نظرم همون فراموشی بهتره. ادم کمتر درد میکشه.
سکوت مهر شد به لبهای هر دو نفر. منیژه و میرزا هر دو، دست در دست خاطراتشان باغ را با نگاهشان متر میکردند. یکی به امید به یاد اوردن و دیگری به امید فراموش کردن. صدایی انها را از دالان خاطرات بیرون کشید. نگاه به زنِ سفید پوش دادند.
زن: وقت داروهاتونه باید برید تو اتاقاتون.
زن دستی به برچسب روی لباسش کشید. نگاه منیژه و میرزا به نوشته روی ان خیره ماند.
” خانه سالمندان مادر.”
پایان