بیان نخست

امروز که لابه‌لای نوشته‌ها گم شده بودم و دلم به نوشتن مقاله‌ای آموزشی نمی‌رفت، نگاهم به داستان‌کوتاهی که نوشته بودم افتاد و گفتم وبلاگم را با این روایت به روز کنم.

امیدوارم همانجوری که در قلب من جا دارد به قلب شما هم بنشیند.

سفر به گذشته

میرزا کنار خیابان انقلاب ایستاده بود. پالتویی بلند تا زیر زانو به تن داشت. هوا، هوای زمستان بود. سرد و پُر سوز. شال گردنی که سپهر برای درسِ مدرسه بافته بود را چند لا دور گردنش پیچانده بود. سوز برف موهای سفید جلوی سرش را روی پیشانی‌‌اش به هم می‌ریخت. میرزا ایستاده بود، کنار خیابان، کنار درخت. سه شنبه بود، سه روز مانده به تولد 12 سالگی تک پسرش.

کیسه‌های پر از کتاب از مچ تا آرنج به دستش آویزان بودند. کتاب‌های علمی و تخیلی، داستانی، کمک درسی و کتاب‌های در زمینه فضا و سیاره‌ها، همه مورد علاقه سپهر. کیسه‌ها به دستش سنگینی می‌کردند. آنها را به زحمت روانه بازوانش کرد و به دنبال تاکسی، دستش را بالا برد.  

تاکسی تاکسی گویان خیابان انقلاب را متر می‌کرد تا تاکسی زرد رنگ کنار پایش روی ترمز زد.

-فقط دربست میرم.

ایستاد. نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه بزرگ‌اش روی دو و عقربه کوچک‌اش روی شش بود.  ساعتِ سه زنگِ پایان مدرسه به صدا در می‌آمد. نیم ساعت وقت داشت تا خودش را برساند. اگر همین ماشین را هم از دست می‌داد به سپهر نمی‌رسید.

دستگیره در را کشید. کیسه‌ها را یک به یک کف ماشین قرار داد و خودش هم کنار رانند جا گرفت.

– دربست دیگه؟

+ اره دربست.

ماشین راه افتاد. میرزا نگاهی به پیرمرد انداخت. کلاهی قهوه‌ای به سر داشت. چشمان آبی راننده او را به یاد چشم‌هایی آشنا انداخت. سپهر. نگاهی آبی. نگاهی آسمانی. دیده‌اش از صورت پیرمرد روی دست‌های گره خورده او، روی فرمان ماشین، افتاد. یک لَکه قهوه‌ای کنار انگشت اشاره‌اش بود. مثل یک امضا. مثل یک نشان. باز به یاد سپهر افتاد. کنار گوشش یک لَکه قهوه‌ای مثل همین لَک داشت. میرزا عاشق همان گردی قهوه‌ای بود اما پسرک چندان از وجود آن لَکه خوشحال نبود چرا که همکلاسی‌هایش بخاطر این نشان او را مسخره می‌کردند.

صدای دو رگه پیرمرد خط به افکار میرزا انداخت.

– کجا می‌ری؟

+ اول می‌رم مدرسه دنبال پسرم بعد می‌ریم خونه.

– پس دو مقصدی

+ اره

میرزا نگاهی به کتاب‌ها انداخت. سپهر همیشه قبل از خواب عادت داشت کتاب بخواند درست مثل میرزا. چه کادوی تولدی بهتر است کتاب!

– تو فکری!

+ فکر اگه نباشه مغز می‌خوابه عمو!

به عمو گفتن عادت کرده بود. از همان بچگی همه مردها را عمو صدا می‌زد. سپهر هم این خصوصیت را از او تقلید کرده بود.

– اره اره فکر گرونی و…

میرزا میان حرفش پرید.

+ حوصله داری برات حرف بزنم؟

– اگه حوصله نداشتم راننده تاکسی نمی‌شدم.

میرزا دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت و شانه‌اش را به گرمی فشرد.

+ یه روز بعد چندوقت زد به سرم که با موسی قرار بذارم. موسی دوستم بود. دوست معمولی نه، رفیق. تکه‌ای از وجود.

خندید.

+ زیادی عاشقانه شد عمو نه؟ موسی دوستم بود یه سال ندیده بودمش. زنگ زدم بهش قرار گذاشتم. اون روزم مثل امروز سه شنبه بود اما وسط تابستون. مرداد دیگه. اره یادمه همون موقع بود. حاضر شدم رفتم میدون بهارستان. همیشه اونجا همو می‌دیدم. منتظرش وایسادم. ولی نیومد. وسط میدون. وسط تابستون. خورشید هم بیشتر و بیشتر خودشو تو چشام می‌کوبید. از گرماش گوشت تن اب می‌شد. همونجوری وایسادم تا بیاد. از صبح. ظهر شد نیومد. بعد از ظهر شد نیومد. عصر شد نیومد. دیگه شب زد. باد خنکش داشت سرمام می‌داد، لرز کرده بودم.

میرزا انگار که آن باد خنک را دوباره حس کرده بود دستانش را زیر بغل جمع کرد. پیرمرد با حوصله گوش می‌داد میرزا ادامه داد.

+ دیگه رفتم. رفتم خونه. وقتی رسیدم  گوشی و برداشتم و زنگ زدم بهش هرچی از حنجرم مونده بود و چسبونم  به تلفن داد و بیداد که مرتیکه کجایی، کجا موندی علف زیر پام سبز شد این رسمش نبود و خلاصه گلوم دیگه آتیش گرفته بود از داد. اگه منیژه بود می‌گفت “نباید می‌گفتی. باید غرورتو حفظ می‌کردی. بعدا که گفت نیومدی می‌گفتی من نیومدم تو اگه اومدی می‌باست خبر می‌دادی.” اما من به غرور اهمیت نمی‌دم. اصلا همین غرور بود که منو منیژه رو از هم دور انداخت. منیژه زنم بود. از 20 سالگی. دقیقا تو اون لحظه، همونجا که داشتم به موسی بد و بیراه می‌گفتم فکر منیژه زده بود به سرم. دیگه می‌خواستم گوشی رو قطع کنم که صدای موسی رو شنیدم. صداش ناراحت بود. با خودم گفتم حتما از شرمندگی‌ایه اما بعدش فهمیدم نه. همون روز، همون ساعت، زنش دردش می‌گیره، موسی میارتش بیمارستان و بچه دنیا میاد. اینارو با بغض و گریه می‌گفت. هنوز بعضی جمله‌هاش یادمه “زنم رفت علی من موندم و بچه یه روزه.” تا اینو گفت انگار سقف خونه باز شد و هرچی آب جمع شده تو لوله‌ها بود ریخت رو سرم. یخ زدم. زنش. موسی عاشق زنش بود. دقیقه مثل من که عاشق منیژه بودم. رفیق بودیم. همون اول گفتم رفیق بودیم. اره. منو موسی یهو باهم تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. من با منیژه و موسی با زهرا.  ولی کی فکرشو می‌کرد. منیژه اونجوری بذاره بره و زهرام اینجوری، با مردن. بهش گفتم الان میام. هول کرده بودم. باورم نمی‌شد زهرا بچه یه روزشو ول کنه بره . چه بی‌رحم شده بود دنیا. حالا اون بچه می‌موند و موسی که یه ذره‌ام از بچه‌داری و خونه‌داری سر در نمی‌آورد. سوار یه موتور شدم. بارون زده بود. وسط تابستون. غم رفتن زهرا و خم شدن کمر موسی اونقدر دردناک بود که آسمون با اون عظمتشم گریه‌اش گرفته بود. رسیدم بیمارستان. سرتو درد نیارم عمو. وقتی موسی رو دیدم. پاهام قفل کرد. میگم قفل انگار دوتا دست از زمین اومده بیرون و پاهای منو گرفته و چسبونده به خودش.

مکث کرد. یک دقیقه. دو دقیقه. سه دقیقه. پیرمرد دستان مشت شده میرزا را دید و آهی کشید و باز نگاه به ترافیک ماشین‌ها دوخت. میزا سکوتش را قورت داد.

+ بچه رو تو بغلش گرفته بود و فقط نگاش می‌کرد. من نمی‌تونستم برم جلو، خودش منو دید. تا گفت علی بغض من، خودش و بچه مثل بمب ترکید. سه تامون وسط بیمارستان زار می‌زدیم. اگه منیژه بود می‌گفت “مرد گریه نمی‌کنه که.” اما من، موسی و پسر موسی گریه می‌کردیم. خلاصش کنم عمو. آوردمشون خونه خودم. خونه‌ای که مال منو منیژه بود. فکرم پیش موسی بود. زهرا خانمِ خونه بود، موسی را بدجوری پایبند خونه کرده بود. اونقدر که موسی وقتی با زهرا بود ممکن بود سالی یه بارم سراغ منو نگیره. من ناراحت نمی‌شدم چون زن یعنی خود آدم و وقتی به زنت برسی انگار به خودت رسیدی. زن و شوهر یکی می‌شن. اما من و منیژه یکی نشدیم. از همون اول راهمون جدا بود. وقت طلاق به بهش گفتم اصلا چرا ازدواج کردیم. گفت فکر می‌کردم مردی. عمو می‌دونی مرد بودن رو وقتی فهمیدم یعنی چی که با یه مرد اخمو ریشی ازدواج کرد. فهمیدم مرد بودن براش یعنی ریش گذاشتن و منی که ریشامو می‌زدم مرد نبودم. فهمیدم مرد بودن براش یعنی اخم کردن که من اخم نمی‌کردم. فهمیدم مرد بودن براش یعنی گریه نکردن اما من گریه می‌کردم فهمیدم یعنی غرور. من مغرور نبودم. من فقط عاشق چشاش شده بود. اصلا وقت دعوا چشاشو که می‌دیم همه چی یادم می‌رفت.

میرزا نفسش را ها کرد. دقیقه‌ای ساکت ماند.

+ وقتی اومدیم خونه بچه گریه می‌کرد. شیر می‌خواست. موسی هول کرده بود. من ولی پریدم سر کوچه و شیر خشک گرفتم. یه چیزایی از بچه‌داری سر در می‌آوردم آخه داداش کوچیکمو خودم بزرگ کردم. مامانم عادت داشت بچه رو می‌ذاشت و با بابا می‌رفت مسافرت. منو داداشم انگار خودمون بزرگ شدیم. خستت کردم نه؟ سرت درد گرفت عمو؟

پیرمرد که تا آن لحظه ساکت بود گفت:

– نه بقیشو بگو.

+ بعد اون شب که به بدبختی صبحش کردیم. موسی بچه رو برد یتیم خونه. شوکه بودم. بچش! چجوری؟ می‌گفت زهرا ولش کرد، منم ولش می‌کنم اون بچه نحسه. دو ماه بعدم رفت شهرستان و گفت دیگه تو این تهرون خراب شده برنمی‌گرده. اما من رفتم با هر بد بختی بود سراغ بچه‌ای که موسی بهش می‌گفت نحس. گرفتمش برا خودم. من که غیر منیژه دیگه نمی‌تونستم نگاهی رو تحمل کنم. حداقل بچه برا خودم بیارم. اسمشو گذاشتم سهپر. همیشه دوست داشتم اسم پسرم سپهر باشه اون اوایل باهام نمی‌ساخت. اما کم کم یخش آب شد. شد پسرِ من، پسر علی میرزا. موسی همونجا دوباره ازدواج کرد. منیژه بچه‌دار شده بود. نباید به زن شوهردار فکر می‌کردم. سپهر باعث شد هم از موسی دل بکنم هم از خاطرات منیژه.

دستی به صورتش کشید. شیشه را پایین داد. هوا داخل ماشین به جریان افتاد.

راننده گفت:

– پس داریم می‌ریم دنبال آقا سپهر.

میرزا سر تکان داد. پیرمرد گفت:

+ آدم تو حکمت خدا می‌مونه.

میرزا کنار مدرسه پیاده شد. یادآوری خاطرات سپهر را برایش عزیزتر کرده بود. تصمیم گرفت باقی راه تا خانه را با سپهر پیاده برود. پول دو مقصد را با پیرمد حساب کرد، سپر را دید دستانش را گرفت و باهم قدم زنان به سمت خانه رفتند.

بیان پایانی

داستان‌ها من را به دنیایی می‌برند که تا به حال آنجا نبودم. با کسانی حرف می‌زنم که هیچ‌گاه ندیدم. حرف‌هایی را می‌شنوم که هرگز نشنیده‌ام.

سفر به گذشته
برچسب گذاری شده در:     

یک نظر برای “سفر به گذشته

  • آگوست 10, 2023 در 12:43 ق.ظ
    لینک ثابت

    ریحانه جان خیلی زیبا و جذاب نوشته بودی. با اینکه خیلی خوابم نیومد اما لای چشمام چوب کبریت گذاشتم و تا ته خوندم. خیلی قشنگ توصیف می‌کنی، خیلیییییییی

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *