هرگاه در وقت نوشتن اهنگی شروع به خواندن میکند، ناگهان نوشتهام، متن آهنگ را همراهی میکند.
چرا به موسیقی علاقه دارم؟
حرفهای مغز را خلاصه شده بیان میکند.
فکر میکنم همین کافی است برای جواب این پرسش.
باران میبارد.
اینجا تهران است.
اولین بارانی که در تهران میبینم.
باران قبلی در شهر نبودم.
پشت به پنجره نشستهام و دستانم را به همراه شدن با موسیقی سپردهام.
احتمالا این یک یادداشت منسجم نباشد زیرا که آن را موسیقی هدایت میکند.
اهنگی با نوای غمگین پخش میشود.
تمام خاطرات گذشتهام را به یاد میاورم، تمام اشتباهاتم، همهی پشیمانیهایم.
انگار که غمگینترین آدم روی زمین میشوم.
پس از دقایقی مجدد به نوشتن برمیگردم.
ببخشید،
خاطرات دستم را گرفته بودند و با خود به چاله خاطرات میکشاندند.
اما پخش شدن موسیقی بعدی اجازه همراهی بیشتر با آنها را به من نداد و این شد که من برگشتم پای نوشتن.
اهنگی که اکنون در گوشم مینوازد از امید است.
اینده را میبینم.
خودم، خانوادهام، دوستانم و حتی آدمهایی که نمیشناسم را میبینم.
همه خوشحالاند و لبخند میزنند.
دستانشان پر است.
پر از انچه که میخواستند.
موسیقی را قطع میکنم.
اجازه میدهم ذهنم در همین حال پرسه بزند.
باران قطع شده است.
اینجا تهران است.
آخرین قطره مانده ته فنجان چایی را میخورم.
اخرین نقطه را هم پایان این یادداشت درهم میگذارم و میروم تا شب تا صبح کنم و از آنور، روز دیگری را آغاز کنم.