امروز بعد از اینکه ساعت 11 از خواب بیدار شدم و کمی زبان خواندنم. ذهنم الارم داد که خسته است و خوابش می اید. همه این الارم دلیلش این بود که شب بخاطر دارو نتوانستم خوب بخوابم و دائم چشمانم
بند خستگی
همه چیز از امروز شروع شد. روزی بود که از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت خستگی را روی بند بیاندازد. بند خستگی را با تمام شکستها و بیحوصلگیهایش از این طرف خانه با ان طرف خانه اویزان کرده بود.
در ادامه بیحوصلگی
گفت: بیحوصلگی اجازه این را که بنویسم به من نداد. مانعی که باید با او دوست شد. باید درکش کرد. اگر بیحوصلهای باید دست خود بیحوصله ات را بگیری و با او حرف بزنی پیش بروی تا انکه بالاخره چهره
هجده مرداد هزارو چهارصد
اگر سردگمی. اگر افسردهای. اگر بیحوصله و خستهای.