دَر اتاق رو بست.
اما فایدهای نداشت.
صداها انگار بلندتر شده بودند.
با خودش زمزمه میکرد ای کاش مثل کودکی هرکس حرفش را ارام میزد تا مبادا ارامش کودک در خطر بیوفتد.
اما هر چه بزرگتر شد، صداها بلندتر و بلندتر شدند انقدر که حتی بستن در هم صدایشان را قطع نمیکرد.
صداها کلافهاش کرده بودند.
صدای حرف زدنها.
صدای قابلمههای درحال شسته شدن در سینک ظرفشویی.
صدای سشوار دخترک جوان همسایه که داشت برای مهمانی شب حاضر میشد و صدای جابهجایی وسایل خانه همسایه طبقه بالا.
خوشحال بود که حرف میزدند، خوشحال بود که دخترک موهایش را حالت میدهد و خوشحال بود که همسایههای طبقه بالا در حال تغییر دکور خانه هستند.
اما شنیدن این صداها ناراحتش میکرد.
دَر را عوض کرد.
حتی دَر اهنین هم صداها را از خود عبور میداد.
تصمیم گرفت که دور سرش نه در مغزش مقابل گوشهایش دَری بسازد.
دَری که محافظ خلوتش بود.
دَری که تمام صداهای دنیا را قطع میکرد.
حالا صدایی دیگر میشنید.
صدای خودش را، صدایی که دیگران و اشیا اجازه شنیدنش را به او نمیداند.
“تو فوق العادهای.”
“هرجا که باشی میتوانی تمرکز کنی و صدایی را نشنوی.”
“هیچ چیز نمیتواند مقابل تو بایستند.”
صدای درونش را شنید.
حالا دیگر اتاق داشتن یا نداشتن، در شلوغی بودن یا نبودن، صدای سشوار و کشیده شدن پایه مبل روی زمین برایش فرقی نمیکرد.
مهم این بود او توانسته بود دَر شنوایِ ذهنش را ببند.
مهم این بود که او میتوانست هرجا که بخواهد با خودش خلوت کند و شنونده حرفهای خودش باشد.