این که سعی کنیم به کودکانمان یاد بدهیم در همان سن کم کاری انجام دهند و ان‌ها را تشویق کنیم خیلی ارزشمنده.
من علاقه‌ی زیادی به بچه‌ها دارم و دغدغه‌ای که دارم این است که بتوانم به آن‌ها یاد بدهم که اول از همه ارزشمند هستند و دوم از پس هر کاری می‌توان برامد و اینکه می‌توانند خودشان، خودشان را با چیزهای کوچیک خوشحال کنند.
من روانشناس یا مشاور در زمینه کودک نیستم ولی برای من، دیدن بچه‌هایی که خوب بزرگ شدند و پدر و مادرهایی که فرزندان خود را خوب بزرگ کرده‌اند خیلی ارزشمند است.
و همیشه دوست دارم به تجربیاتشان گوش بدهم.
بنظرم در کنار حرف زدن و یاداوری کردن اصول به کودکانمان؛ داستان کودک می‌تواند یکی از کمک کننده‌ترین‌ها برای ایجاد روحیه در کودکان باشد، تا می‌توانیم کتاب‌های خوب را از کودکان دریغ نکینم.

یک داستان کودک که نمی‌دونم چرا خودم خیلی دوستش دارم و خودم نوشتم را با شما به اشتراک می‌گذارم.
خوشحالی:

از پله‌ها سرازیر شد و دوان دوان به طرف در ورودی دوید.
لباس مادرش به تنش گشاد بود.
دستانش را بالا برده بود تا استین‌هایش پایین نیافتند.
موهای طلایی رنگش را با پاپیون بالای سرش جمع کرده بود.
وقتی می‌دوید، موهای فرش در هوا پرواز می‌کردند.
به در رسید.
سرعتش را کنترل کرد تا با در برخورد نکند.
در باز شد.
سگی با موهای هم رنگ موهای خودش به داخل دوید.
شروع کرد به چرخیدن به دور دختر.
دختر با دیدن طلا لبخندش تا کنار گوش‌هایش کش امد.
جیغی کشید.
با طلا راه خانه تا باغ را دویدند.
سعی می‌کرد پایین پیراهن زیر پایش گیر نکند.
باهم دور درختان می‌چرخیدند.
چند دقیقه بعد هر دو، روی تابی که پدر آن را به درخت اویزان کرده بود، نشستند و باهم قصه خواندند و تاب ‌بازی کردند.
قصه‌ی مردمانی که باهم توانسته بودند دهکده‌شان را از سیل نجات دهند.
ان‌ها با هم فکری توانسته بودند راهی در مسیر سیل ایجاد کنند تا این راه سیل را از سمت دهکده کج کنند و در جایی دیگر جاری شود.
در این میان دختر بچه‌ای بود که همراه با پدرش به اطراف دهکده می‌رفت تا به بقیه کمک‌ کند مسیر را درست کنند.
وقت خستگی، دختر از شانه‌های پدرش اویزان می‌شد.
ان‌ها توانستند دهکده را نجات دهند و دختر از این خوشحال بود توانسته بود کاری بکند.
طلا و دخترک هم از خوشحالی دختر قصه خوشحال شدند. به این فکر کردند که چه کاری می‌توانند بکند تا خوشحال باشند.
نگاهشان به گل‌هایی افتاد که مادر خریده بود.
به سراغ باغچه رفتند و گل‌ها را کاشتند و اب دادند.
هر دو خوشحال از موفقیت روی تاب به خواب رفتند.

دو مرداد هزار و چهارصد
برچسب گذاری شده در:                                         

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *