تمام روز فکر کردم برای آخرین بار چه برایت بنویسم، هیچ به ذهنم نیامد.
آدم وقتی متکلم وحده میشود چقدر میتواند حرف بزند. یک روز، دو روز، سه روز، یک ماه و من چه عرض کنم که بیست و یک سال است؛ متکلم وحدهام و تو جوابم را نمیدهی.
من میروم جایی دورتر از آنجایی که تو رفتی.
الکی خودم را با بهانههای کوچک حفظ کردم. گفتم برای خودم کتابخانه بسازم حالم خوب میشود. گفتم یک میز برای نوشتن داشته باشم خوب میشوم؛ حالا میز دارم، کتاخانه دارم، ولی حال خوب ندارم.
عکسهایی که این روزها از خودم میگیرم تا گوشه کناری پست کنم همه بیکیفیت هستند، مثل حالم.
نمیدانم دلم را به چه بهانهی دیگری خوش کنم تا باز امید به سوی من باز گردد.
تصمیم دارم بروم؛ میبینی انقدر فعل رفتن را برایت صرف میکنم تا بگویی نرو، تا کمی نازم را بکشی؛ اما باز تو بیرحمانه رویت را از من برمیگردانی.
میرم شاید حالم خوش شود، سوار هواپیما شوم یا کشتی، نمیدانم. شاید هم پیاده رفتم تا به جایی برسم که روحم پاکیزه از هر دردی شده باشد.
اری پیاده رفتن را ترجیح میدهم.
کولهام را میبندم، پوتینهای گرم موردعلاقهات را میپوشم، شالم را زیر گلویم محکم میکنم و از خانهات میروم.
خداحافظ ای من، خداحافظ ای کسی که من بودی و یک بار هم به حرفهای خودت گوش ندادی.
چه کسی باورم میکند تو اینها را یادداشت کنی و خودت نخوانی و پاسخی ندهی.
این نامهها را برای خود گمشدهام نوشتهام تا یک روزی پیدا شوم. مرده یا زنده فرقی ندارد فقط خداکند پیدا شوم.
موفقترین باشی جان دل.
مرسی عزیزم همینطور تو موفقترین باشی.